آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

اولین های 1

18آذر 92: پستونکت رو خودت از دهان در آوردی و به دهانت بردی آخرای 5ماهگی:تقریبا می نشستی 5.5 ماهگی: آوای "مامان" و "بابا" رو می گفتی 8ماهگی:"دایی "و "دد" رو می گفتی 22 فروردین 93: واسه اولین بار چهار دست و پا رفتی 28 فروردین 93: واسه اولین بار نرده های تختت رو گرفتی و واسه چند لحظه خودت ایستادی 24 فروردین 93:واسه اولین بار با دهانت صدای نپ نپ در آوردی 28 فروردین 93: واسه اولین بار لبه تخت و گرفتی و ایستادی 1اردیبهشت 93: اولین دندونت نیش زد 14 اردیبهشت93 برای اولین بار وقتی بیدار شدی پاشدی نشستی 28اردیبهشت 93 شب خر و پف کردی 30اردیبهشت 93 واسه چند لحظه دستات رو رها کردی و...
2 خرداد 1393

تنهایی

تنهايي!!! حسي که حالا و بعد از اومدن تو خيلي به سراغم ميآد. يه حس دست تنهايي شديد تو خستگي وحشتناک، يه حس تنها بودن بين آدمهايي که با تو هستند اما نيستند، يه حسي که نمي شه وصفش کرد. گاهي با خودم مي گم اشتباه کار من کجا بوده ، چرا اينطور شد؟؟؟ يعني هميشه بايد گفت، بايد يه برچسب بزني به پيشنونيت که ديده بشي، که کمک مي خواي، که آدمي و درست که مادر هستي اما اين از مسئوليت ديگري کم نمي کنه. شايد بايد دلم نمي سوخت! خيلي وقتها ياد حرف مامان مي افتم که بهم مي گفت مسي من خيلي تنهايم ،خيلي!!! و خیلی اوقات احساس می کنم ، بر خلاف تصورم  و بیش از حد بسیار شبیه به مامان هستم. و من امروز درک مي کنم. اما آرزو مي کن...
2 خرداد 1393

بدون عنوان

به نام خدایی که همیشه بهترین ها رو عطا می کنه. خیلی خوشحام که آدرس این سایت و به جز  3 تا از صمیمی ترین دوستام هیچ کس نمی دونه. اینجوری خیلی راحت تر می نویسم.هر چند که تو تقریبا هرگز به من فرصت نمیدی پشت کامپیوتر بشینم.مگر اینکه خواب باشی که البته اون زمان هم من انقدر کاردارم که دیگه وقتی نمی مونه! این چند مدت یکم سرما خوردی ، البته خدا رو شکر خیلی ازیت نشدی، فقط آبریزش بینی بود ، اما خوب چون مانع می شد که بتونی شیر بخوری ،خودش کلی دردسر ساز شد. اما هنوز تو خوابیدن هنوز مشکل داری،45 دقیقه طول می کشه تا بخوابی و بعد نیم ساعت فقط می خوابی شب ها هم که حداکثر هر 2 ساعت یکبار بیدار میشی. دیشب دیگه واقعا بریده بودم. خیلی خسته م...
1 خرداد 1393

تولد بابا

سلام عزیزکم. دیروز تولد بابا بود و من دوست داشتم حتما امسال رو هم مثل خیلی سالهای دیگه واسش تولد بگیرم. اما خدا خودش می دونه که چه پوستی ازم کنده شد، خصوص اینکه واقعا دست تنها بودم و خود آمیتریس خانم کلی کار!!! البته اینم بگم که خاله نازی دلمه درست کرد و خاله مژکان سوپ که واقعا هم دستشون درد ننه،تازه زود هم اومدن و آخر سر هم کلی کمک کردن .اما باز درست کردن، پاستا ، گراتین سیب زمینی، ماکاراتی، سالادکلم،سالاد ماکارانی، ماست و برانی و ژله اونم از نوع تزریقی خیلی کار برد و جداً خیلی بهم فشار اومد و همینطور به شما. گاهی اوقات با خودم می گم واقعاً لازم!! واقعا لازم که اینهمه به خودم درد سر بدم !! هنوز نمی دونم ، اما امیدوارم کار درستی ...
20 ارديبهشت 1393

آش دندونی

 این چند مدت خیلی سرم شلوغ بود، هم سالگرد مامان بود که من گفته بودم حلواش با من. هم تو خیلی واسه دندونت ازیت می کردی و هم واسه کار درگیر بودم و ذهنم مشغول بود. تولد بابا هم نزدیک و من تصمیم دارم  واسش تولد بگیرم!! دیروز بالاخره موفق شدم آش دندونی رو بپزم، به نظرم بد نشده بود، اما کلا چیز مزخرفیه!! آخه به تو که بدم که دلدرد می شی خفن!!! به هرحال ما پختیم که شماراحت تر دندون در بیاری، اما درعوض دیشب تا صبح نخوابیدی و هی بیدار می شدی و گریه می کردی،واقعا این آش معجزه کرد!!! اینم عکس آش دندونیت: و اینم حلوایی که واسه سالگرد مامان پختم:   ...
16 ارديبهشت 1393

گناه من چیه؟!

از وقتی فهمیدم باردارم،خیلی سعی کردم همه چیز در حدی که در توان من هست درست باشه. نمیگم عالی بودم،اما میگم واقعا درحد توانم که گاهی بیش از توانم تلاش کردم. اما نمی دونم تو چرا انقدر نا آروم  هستی. دیشب که خاله اینجا بود، گفت واللا دلم واست می سوزه این بچه خیلی آرامشش کم!! خیلی گریه می کنی،خیلی کم می خوابی و بدتر از همه همیشه باید در اختیارت باشم!!! گاهی انقدر خسته می شم که با بابا آرش دعوام میشه. میگن، مال توجه زیاد من که تو اینطور شدی!! اما از وقتی من یادم تو اینطور بودی، آخه کیه که بچه ای رو که گریه می کنه بغل نکنه!؟ خیلی خسته ام خیلی. راستی دیشب هم رسما استفا دادم!!   ...
13 ارديبهشت 1393

"من"

فردا زود خواهد رسید، فردایی که دیگر تمنای آغوش مرا نداری که از من در گریزی. خواهی گفت من دیگر بزرگ شده م، و من هنوز آلوده ی حس مادری کودکانه خواهم بود!! این روزهای سخت می گذرند، می دانم. و من فرداها حسرت تمام امروزی را خواهم خورد،که به اضطراب گذشت. می دانم می دانم اما نمی توانم آسوده گذشت. و فرداهای نزدیک اگر خواستی این عاشقانه ها را تجربه کنی، یادت باشد باید آماده کنی خودت را برای نبودن  "من" ، دیگر نه مانند ازدواج که "نیم منت" می کند، بلکه مانند "هیچ" تمامی آن از تو می گیرد. و شاید بد نباشد اگر بگویم، بیچاره همسر بیجاره "من"!! اما شیرین است این ندین های تریجی "من" . بعید می دانم پشیمانت کند ،تمام سخ...
6 ارديبهشت 1393