آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

سلام

به عاشقانه های من خوش آمدید!

مریضی پدر بزرگ

دخترک شیرینم.... این روزها پدر بزرگ بیمار شده... و من غمگینم... روزهای اول خیلی خیلی غمگین بودم اما وقتی به داعی مهدی گفتم منم حقم که بدونم بابا چقدر حالش بد ! و اون بهم گفت" خوب قبول کن تو از ما شکننده تر هستی!" یهو دلم ریخت.... گفتم اگر روزی من همین مشکل و پیدا کنم... تو حتی برادری نداری که مراقبت باشه ! و این شد که تصمیم گرفتم قوی باشم.... آنقدر قوی که خیالم راحت باشه بعد رفتنم برات الگوی خوبی بودم.... امیتریس.... خیلی دوستت دارم ...
10 بهمن 1402

19دی1401

جمعه برای خاله مهرنوش تولد گرفتم ... خاله الهام که اومده بود مثل همیشه برات خرید کرده بود.... یه سریش هم بادکنک های نو عکس بود... امروز کلی باهاشون حال کردی... بهت گفتم ...خاله الهام جون هم که بچه دارید ما هم باید برای بچه اش خرید کنیم...چند بار قبل هم گفته بودم... امروز گفتی مامان چرا این و میگی؟ گفتم همینجوری آخه خیلی ذوق دارم بچه داعی عارف و ببینم.. چطور مگه؟ -اخه فک میکنم منظورت اینه که من خسیسم و برای بقیه دوست ندارم چیزی بخرم؟ -نه مامان من این منظور و نداشتم... ببخشید که این فکر و تو ذهنت آوردم. -مامان تو نباید معذرت خواهی کنی، آخه تقصیر تو نبود که من چی فک کنم! عاشقتم...
19 دی 1401

8دی 1401

امروز صبح برام صبحانه درست کردی... من به فدای دستهای کوچولو و با سلیقه ات مادر ...
8 دی 1401

1دی ماه 1401

یادم وقتی به دنیا اومدی به جز چند تا خرس و عروسک که مال من بود هیچی برات نخریده بودم... میگفتم به مرور برات میخرم.... امروز نشستیم باز که اسباب بازیهات و تفکیک کنیم و آنهایی که لازم نیست و بدیم بیرون... چهار تا پلاستیک و یه کارتن و دوتا کیسه زباله که قابل اهدا نبود شد نتیجه اش! اما همیشه میگی اسباب بازی جدید می‌خوام! عاشقتم ...
1 دی 1401

باغ کتاب پاییز1401

حدود یک ماه و نیم پیش بردمت باغ کتاب روزهای پنج شنبه رو به نام روز مادر و دختری نامگذاری کردی.. حیف که این روزها هیچ دل و دماغ ندارم... قشنگم کاش میشد همه حرفها رو گفت... این روزها خیلی غمگینم.... هر روز بغض میکنم.. کاش روزهای بهتری بیاد...
30 آذر 1401

خداحافظی از عمو حمید

امسال عمو حمید هم از ایران رفت و تو از اینکه باز به دوست دیگه رو از دست میدی ناراحت شدی... کاش آنقدر شبیه من نبودی.. آنقدر احساساتی.. عاشقتم مامان این و بدون که هر وقت تو ناراحت میشی از اینکه به قدر کافی موجب خوشحالیت نیستم درد میکشم... ...
30 آذر 1401

اولین همکلاسیت که به خونمون اومد

تقریبا یک ماه پیش ولین همکلاسیت رو خونمون دعوت کردی ...‌ داری بزرگ میشی مامان.‌. چقدر این روزها قلبم بیشتر درد می‌کنه وقتی به شما فکر میکنم مامان عاشقت... هرگز فراموش نکن.... تو بزرگترین دلیل من برای زندگی کردین و تلاش کردن گفتم وایسید یه عکس بگیرم ازتون.... گفتید نمی‌خوایم ... میخواهیم شیطونی کنیم عاشقتونم ...
30 آذر 1401

تولد 9سالگی شیرین جانم

دخترنازنیم تولد 9سالکیت هم گذشت...‌ امسال دوست داشتی فقط خودت و دوستات کنار هم جشن بگیرید! حتی گفتی مامان کاش میشد شما هم نباشی مامان مسی عاشقت شیرین جانم البته همین موضوع باعث شد که من جای یک شب چند شب مهمون داشته باشم و تولد بگیریم یه چیز دیگه بهت گفتم مامان تو قشنگ ترین اتفاق زندگی منی.. بهم گفتی یعنی حتی از بابا هم بهترم عاشقتم قلب مامان مسی برای تو میتپه...
14 شهريور 1401