تنهایی
تنهايي!!!
حسي که حالا و بعد از اومدن تو خيلي به سراغم ميآد.
يه حس دست تنهايي شديد تو خستگي وحشتناک، يه حس تنها بودن بين آدمهايي که با تو هستند اما نيستند، يه حسي که نمي شه وصفش کرد. گاهي با خودم مي گم اشتباه کار من کجا بوده ، چرا اينطور شد؟؟؟
يعني هميشه بايد گفت، بايد يه برچسب بزني به پيشنونيت که ديده بشي، که کمک مي خواي، که آدمي و درست که مادر هستي اما اين از مسئوليت ديگري کم نمي کنه.
شايد بايد دلم نمي سوخت!
خيلي وقتها ياد حرف مامان مي افتم که بهم مي گفت مسي من خيلي تنهايم ،خيلي!!!
و خیلی اوقات احساس می کنم ، بر خلاف تصورم و بیش از حد بسیار شبیه به مامان هستم.
و من امروز درک مي کنم.
اما آرزو مي کنم دخترم که تو هرگز اين حس و درک نکني ، چون مي دونم تجربه بعضي حس ها تا مغز استخوان رو به درد مي آره!!
و دیگه اینکه امیدوارم همینطور که چهره ی ظاهریت هیچ شباهتی به من نداره ، اخلاقت هم به پدرت رفته باشه، چرامه یقین دارم اینطور خوشبخت تر و شادتر خواهی بود.
امیدوارم.