آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

شما و خاله مریم

دیروز رفتیم خونه عمو مصطفی .عمو امین و خاله مریم هم بودند. من داشتم کار می کردم و تو کنار خاله مریم بودی. یهو اومد و گفت:مسی دیدی چی کار کرد؟گفتم نه!! گفت یه چیزی و حس کردم تو دستش پنهون کرده اومدم و بهش گفتم : آمیتریس چی تو دستت داری؟ یهو از پشتت دستت و آوردی و جلوت باز کردی و همزمان گفتی:"هیچی"!!!!!! نمی دونم شانسی بود یا واقعا متوجه شدی و گفتی. قربونت بشم که انقدر ماهیی. ...
19 مهر 1393

دندون آسیاب

عزیز دلم دیروز متوجه شدم که اونهمه بیتابی که من حدس زده بودم باید واسه یه دندون جدید باشه درست بوده و شما دندون اسیابت رو داری در می آری .دو تا بالایی کنار دندون نیش!! و نکته ی جالب دیگه اینکه همش دوست داری دستم و بگیری و من / بابا آرش رو به اتاق خودت ببری و اونجا بشینیم. جالبت تر اینک هیچ ربطی به اسباب بازیهای تو اتاقت یا بازی کردن با تو نداره .همینکه اونجا باشیم معمولا آروم میشی .اما اگر تمام اسباب بازیهات و بیاریم کنارمون باز دستامون می گیری و می خوای که به اتاقت بریم. شاید احساس مالکیت روش داری. راستی جدیداً یاد گرفتی وقتی چیز داغی می بینی فوت می کنی یه جور بامزه ای .انگار می خوای اعلام کنی که خطرنام و من اینکار و هرگز یادم نمی ...
16 مهر 1393

بدون عنوان

عزیز دلم این آخر هفته رفتیم کرج ، خیلی خوش گذشت ، خدا این روزا رو از ما نگیره!!! هر چند که خیلی بها دادیم تا این روزا رو دیدیم و قدر هم و دونستیم!!! مامان ، داداش علی .... خدا هر دوشون رو بیامرزه. دیروزصبح برای اولین بار گفنی "می می"  خیلی خیلی واضح:) .ظرف داروت رو برداشتی و باهاش بازی کردی و همینطور در قوری و بعد دوباره گذاشتی سر جاش!! واقعا واسم عجیب این کارات . میگن بچه مثل ضبط همه چیز رو ذخیره می کنه اما ندیده بودم اینجوریش و واقعا. شایدم واسه اینکه خوب تا به امروز به هیچ بچه ای مثل تو توجه نداشتم. راستی تازگی ها به محض اینکه بابا و من کنار هم می شینیم فوری میایی و وسط ما خودت و جا می کنی. خیلی بامزه ا...
15 مهر 1393

خیلی جالب بود

چند روز پیش داشتم خونه رو مرتب می کردم که یکی از شلوارات و که دیگه واست کوچیک شده بود و از خشک کن برداشتم و انداختی رو زمین پزیرایی که باهاش رو میزا رو پاک کتم بعد بندازمش بره . رفتم تو اتاق خواب خودمون یه کاری انجام بدم اومدم دیدم نیست حس کردم ممکن کار شما باشه اما خوب بسکه گاهی گیج می زنم گفتم ای بابا باز کجا گذاشتمش و بعدم گفتم ولش کن پیدا می شه حالا. چند دقیقه بعد رفتم تو اتاقت دیدیم در کشوت بسته است اما یکی از لباسات لاش مونده .  متوجه شدم شما برداشتی شلوارت و گذاشنی اونجا. باورت نمی شه دلم می خواست بخورمت!!!
5 مهر 1393

بدون عنوان

عزیز دلم دیشب اصلا خوب نخوابیدی چون سرما خوردی.فکر می کنم از آوینا گرفتی!! امیدوارم زودتر بهتر بشی. این روزا خیلی روزای خاصی بود. فهمیدم که آدما چقدر راحت می تونن با حرفهایی که اصلا به نظرشون خاص نیست بی منظور و ناخواسته همدیگر رو برنجونن. و فهمیدم واقعا اونایی که آدمهایی بیشتری دوستشون دارن دقیقا همونهای هستند که گذشت بیشتری دارند!! امروز دکترت کلی باهام صحبت کرد و ازم خواست تا روش زندگیی بهتری داشته باشم.  با توجه به اینکه 2 ما هست که وزن نگرفتی گفت بهتر که تا 1 ماه دیگه شیر رو ارت بگیرم!! راستی یه مهمونی هم گرفتیم که واقعا خیلی خوش گذشت. راستی یه کار دیگه هم که خیلی واسم جالب بود این بود که تا دستمال می افته پایی...
5 مهر 1393

بدون عنوان

دختر گلم سلام دیگه تقریبا یک هفته ای می شه که به راحتی راه می ری . و دوست داری چیزای سنگین و برداری مثل عروسکی که ازت یه عالمه بزرگتره!! انقدر ناز راه میری که دلم می خواد بخورمت!!! هفته ی پیش که خونه خاله وجیه بودیم و تو شب بعد اینکه خوابیدی بیدار شدی تا شیر بخوری انقدر بوسیدمت که خاله وجیه گفت بیدار نمی شه اینجور می بوسیش. دوست دارم ناناز من. یه مدت که خیلی نگرانم که بچه ی باهوشی نباشی. البته نه اینکه خدای نکرده چیز ناخوشایندی ازت دیده باشم نه فقط واسه یه سری مسایل دیگه است که صلاح نمی دونم بگم. تصمیم گرفتم بیشتر ازت عکس بگیرم اما جدیدا باز خیلی خیلی بیتاب شدی. فک کنم دندون جدیدی در راه است!!!   ...
29 شهريور 1393

عکسهای عزت شهر

شما تو پارک رستم رود شما و عمه پریسا و بابا جونی تو جاده ساحلی  دختر گلم و بابا جونی اینم عکس سه نفریمون که 2 تا گرفتیم و شما تو هر دوتاش به مامان نگا می کردی که قربون چشمات بشم منننننن. ...
17 شهريور 1393

عزت شهر

گل من سلام آخر هفته ی گذشته به اتفاق خاله آذر و عمه پریسا رفتیم شمال عزت شهر ویلای حاج خانم روزبهانی. خیلی خیلی خوش گذشت و همه چیز خوب بود. و تنها چیزی که خیلی ناراحت کننده بود لگدهای شما تو راه بود و مسیر شلوغ رفت ما که راه 3 ساعته رو 6 ساعته رفتیم!!! اونجا دوباره دریا رفتی و انقدر از شدت ذوق می خندیدی که حد نداشت. و اما دیروز : بهت سیب دادم که بخورب اما هی گاز می زدی و می انداختی . بعد یهو دیدم تکه های سیب خونی! کلی ترسیدم و با بدبختی دهانت رو باز کردم دیدم اون دندونت که از رو لثه نیش زده بود خونی شده و بعد فهمیدم انقدر با سیب فشارش دادی که بترکه و دندونت دراد!!! راستی جدیداً بینی  چشم و زبانت رو نشون میدی. شما...
17 شهريور 1393

..

امروز من میخواستم برم به آرایشگاه و به همین دلیل شما رو پیش بابا گذاشتم. موقع رفتن انقدر عجله کردم که زودتر برسم که موبایلم رو جا گذاشتم!! و اونجا بر عکس همیشه منتظر موندم تا وقتم برسه و کلا شما یه یک و نیم ساعتی پیش بابا جونی موندی!! وقتی اومدم بابا گفت یک لحظه هم شما رو رو زمین نزاشته و تا می موندی رو زمین می رفتی سمت در. قربون دل کوچولوت بشه مامانت که انقدر بی طاقتی. یه سری اتفاقات جدیدی که افتاده رو بد نیست که بگم: امروز که طبق عادت دوباره کشوها رو ریخته بودی پایین بهت گفتم امیتریس وسایلت و جمع کن بعد بیا پیش من. با کمال تعجب دیدم صدای انداختن اونا تو کشو می اد امدم دیدم داری میزاری سرجاشون!! امروز بهت گفتم آمیتری...
11 شهريور 1393