آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

1سال و1 ماه و 1روز

دختر نازم امروز شما یک سال و یک ماه و یک روز رو در این دنیا سپری کردی اما باز دیشب هر 1 ساعت یکبار بیدار می شدی!! خسته شدم !! امروز نوبت واست گرفتم پیش دکتر سابقت.امیدوارم متوجه بشه که چه کار کنم
8 شهريور 1393

شرکت فراکوه

دیروز رفتیم با هم شرکت سابق مامان. همه می گفتن که خیلی ناز تر شدی. همه خیلی دوستت داشتند و بهت توجه می کردن. خاله صدیقه هم همش بغلت می کردٰ یه جا مامان بهش به شوخی گفت "نکنه دلت واسه نینی خودت تنگ شده"!! و اون تو چشماش پر از اشک شد و ... خیلی ناراحت شدم !! نباید این حرف رو می زدم. چون بعدش که فکر کردم دیدم واقعا سخت دوری از بچه به این شیرینی!! خوشحالم که در کنارت هستم  . حتی به قیمت خونه نشین شدن و احساس بد بی فایده شدن من.( البته تاکید میکنم من چون شاید خیلی ها تو خونه خیلی مفید تر هم باشند اما من فکر نکنم از این جنس باشم.)
5 شهريور 1393

من مادر خوبی نیستم!!

دختر قشنگم سلام چند روزیه که واقعا عصبی هستم انقدر که احساس میکنم نمی تونم خودم و کنترل کنم!! انقدر گاهی دندونهام و به هم فشار می دم که تقریباً اکثر شبها "سر" هستن. می دونم تو نمی تونی صحبت کنی نق زدن هات و گریه هات واسه اینه که می خوایی چیزی بگی که من متوجه نمی شم. اما نمی دونم چرا...! من و ببخش عزیزم. اما همیشه یادت باشه بینهایت دوستت دارم. امیدوارم لایق مادری تو باشم و بتونم مادر خوبی بشم. عزیزمی به خدا
3 شهريور 1393

تولد من

چند روز دیگه تولد منه و من دارم 33 سال می شم!! نمی دونم چرا همیشه دوست داشتم روز تولدم گوشیم رو خاموش کنمٰ و تو خونه نباشم!! شاید می خوام از پیری فرار کنم؟ اما نه .خیلی وقت که این احساس و دارم. شاید بیشتر به این خاطر که دوست ندارم بشینم و جواب تلفن هایی رو بدم که شاید واسه زفع تکلیف زنگ می زنن ... راستش این روز همیشه واسم خیلی مهم بودٰ دوست داشتم اونی که واقعا دوستم داره ٰ واقعا بهم یه جمله ی قشنگ هدیه بده و صادقانه برام انرِژی بزاره. نمی گم کادو واسم مهم نیست. همه آدما اگه روح سالمی داشته باشند و صداقت هم .قطعا کادو گرفتن رو دوست دارند. اما به جون خودت قسم بیشتر از هر چیز واسه من اون وقت مهم. اینه که میگم یه جمله هم اگه صادقا...
25 مرداد 1393

فعالیت جدید شما

یه تقریباً یک هفته ای هست که یاد گرفتی در کمد و کابینت و به راحتی باز کنی ! و این یعنی من باید همش دنبالت بیفتم و مرتب کنم. عالمی داره واسه خودش ، جالب ، باید تجربه کنی. گاهی احساس می کنم مادری و علاقه به این حس زیشه در بیماری خود آزاری انسانها داره!!! شوخی کردم !! راستی چند مدت که بابا دیر می آد خونه و شما وقتی بابا رو میبینی کلی ذوق می کنی و دیگه بغل من هم نمی آی و جالب تر اینه که تا پدرت نیاد نمی خوابی. به خاطر همین شب ها خیلی بد خواب می شی و عموماً تا ساعت 1 شب بیدار میمونی و بعدش هم به سختی می خوابی!! اینم عکس شیرین کاری جدید خانمی: ...
23 مرداد 1393

چند مدتی که نبودم!

یه مدت که خیلی سرم شلوغ بود، تولد شما ، اومدن دوستام، اجاره خونه!!! روز تولدت خیلی خوب بود، اما تو بسیار خسته شدی، عمو علیرضا و عمه پریسا ظاهراً آشتی کردن اما خاله هنوز نه!! تولدت خیلی بهتر از اونی شد که فکرش و می کردم، کلی خوش گذشت!!! آخر تولد هم با هم از سه تا زندایی ها که واسه تولد تو واسمون سنگ تموم گذاشته بودن با یه هدیه کوچیک تشکر کردیم. عمو امین انقدر واسش عزیز بودی که قبل رفتن مسافرتش اومد که شما رو ببینه و بعد از دادن کادوی تولدت و بوسیدنت بره!! می دونی دخترم یه سری تصمیمات جدید گرفتم، یکیش اینه که انقدر به خونه و کارهاش نچسبم!! حالا مثلا یه سره رو میز لک باشه چی می شه مگه!! اونم از اونجایی به خودم اومدم، که یه روز یه...
22 مرداد 1393

اولین سالروزتولد شما

سلام عزیز دلم این چند روز سخت مشغول تولدت هستم. با اینکه می خواستم یه تولد مختصر بگیرم اما خوب همون هم کلی وقت گیر. دو شب فقط تا 2 شب بیدار بودم تا بتونم کارتت رو درست کنم . چندین کارت تهیه کردم تا آخر سر آخری رو اونم به اجبار و کمی وقت دادم چاپ شه. البته خیلی هم بد نشد، حالا ایشاللا سالهای بعد بهتر می شه. اینم  عکس کارت ها:   و در آخر: که بابا جونی آخری رو انتخاب کرد و اولی رو هم رو پاکت زدیم ...
1 مرداد 1393

عکس

شما و بابا جونی(اولین بار که دریا رفتی) من و شما یه جا تو جاده آب پری رستم رود شما و خاله نازی ( همون ساحل رستم رود) ...
1 مرداد 1393

تو خوشبختی عزیزم

آمیتریس عزیزم جمعه 2هفته ی گذشته بابا سر کار بود و من خیلی ناراحت بودم که تنها می مونم. دوست نداشتم کرج برم و فکر می کردم که چقدر تنها می مونم. یاد پارسال که باب شرکت اخوان کوفتی کار می کرد افتادم،که با اون حالم حاضر بودم جمعه ها هم برم سر کار اما تنها نباشم. خیلی جالب بود که 4 شنبه بعد از ظهر خاله المیرا زنگ زد که می خواد بیار پیشمون،کلی خوشحال شدم .5شنبه که اونها اومدن هنوز نرفته، دایی مهدی زنگ زد که واسه شب بیاد پیشمون، و بعد پدر جون زنگ زد که می خواد بره خونه زن دایی وجیه و می آد فردا دنبالمون که با هم بریم!!! وقتی رفتیم اونجا زن دایی کلی اصرار کرد که بمونیم خونشون و ما تا یک شنبه شب اونجا بودیم تا بابا اومد دنبالمون. اخر ...
30 تير 1393