آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

بدون عنوان

این هفته آخر هفته رفتیم سد لتیان. با خاله مریم اینا و دایی امیر کلا خوب بود. جدیداً می گی "دا" و منظورت اینه که داغ. 5 شنبه هم سعید پسر عمو اومده بودن و تو کلی با اونها سرگرم بودی. بعدش هم برای اولین بار بدون مامان با عمه خانم رفتی شام بیرون.کلی مضطرب بودم که همه چیز به خوبی پیش بره و همینطور هم شد و عمه جون کلی از شما تعریف کردن که چقدر خانوم بودی و اصلا سمت پیتزا نرفتی و همش سیب زمینی هات رو خوردی. البته یکم هم بهت نوشابه دادن که خوب نباید می دادن!! و در اخر اینکه: تصمیم گرفتم بزارمت مهد یه 3-4 ساعت در روز . امروز رفتم مهد سر کوچه رو هم دیدم . بد نبود. تا ببینم چی می شه!!   ...
10 آبان 1393

خاطرات گذشته 3

خیلی اضطراب داشتم . ذهنم خیلی پراکنده بود. قرار بود ساعت 5 من و ببرن اتاق عمل اما تا ساعت حدود 8 طول کشید‍!     به این فکر می کردم که خدایا بچم سالم باشه . خدایا مامان خوبی بشم براش... گاهی به مامان فکر می کردم . گاهی به اینکه یعنی عصری کسی می آد ملافاتم و یا کی ازم مراقبت می کنه. البته واسه اینکه شب کی پیشم بمونه هم خیلی نگران بودم اما بعد واسه اینکه کسی دلخور نشه گفتم مهناز بیاد که بی طرف و کسی ازم دلخور نشه.. راستش اول دوست داشتم یا مریم بیاد یا آرش بعد نازی. چون با پریسا راحت نبودم و مژگان رو هم میگفتم واسه خواهر خودش هم نرفته وجیه هم بهم استرس میداد. خلاصه نوبتم شد و من و روی تخت خوابوندن که...
7 آبان 1393

خاطرات گذشته2

خیلی روزای بدی بود.    از صبح که بیدار می شدم تا ساعت حداقل 7 شب تنها بودم. وقتی هم که آرش می آمد انقدر خسته بود که نای حرف زدن هم نداشت. آخر هفته ها داداش عباس یا داداش مهدی می آمدن و بهمون سر می زدن اما بیشتر نمی تونستن بمونن. خلاصه  2 بار بعدی هم که رفتم دکتر یه بار آرش باهام اومد و دکتر گفت همونطور ادامه بده  و بار بعدی درست یادم نیست اما فکر کنم تنها بودم که دکتر گفت باید تا یک هفته NSTکنی هر روز صبح . گفت همون دور و بر خودتونم می تونی بری فقط بگو  نتیجه رو واشم بخونن. تا 5 مرداد سزارین بشم. روز اول رو داداش مهدی اینا اومدن و با  اونها رفتم روز دوم  رو داداش عباس ...
6 آبان 1393

درد دل

خیلی اوقات یاد حرف خدا بیامرز مامان می افتم می گفت"آدم از مادر یتیم میشه" خیلی اوقات هم می گفت" اگر من مادری داشتم خیلی بلاهایی که سرم اومد نمی اومد"  امروز خیلی یادش افتادم. شاید اگر من هم مادری داشتم که پشتم بود ... دخترم دوست دارم و تو روی چشمام جا داری. آرزوم اینه که انقدر قوی باشی که هرگز احساس تنهایی نکنی. کاش یه جایی بود واسه حرفایی که نمیشه با هیچکس گفت و واسه دردایی که نمی شه از کسی توقع داشت که درک کنه. ما خوشبخیم  و من واقعا هیچ ...  
6 آبان 1393

چند تا کار جدید

1- وقتی می گم چیزی داغ: فوت می کنی 2-وقتی می خوای تلفنی صحبت کنی(در حقیقت گوش بدی) با یه دستت موبایل رو میگیری و دست دیگرت رو میزاری زیر آرنجت. خیلی فیگور باحالیه. 3- آب یا دوغ که می خوری خیلی اوقات اول چند لحظه تو دهانت نگه می داری و بعد قورت میدی. 4-گاهی اوقات که اب یا دوغ می خوری لبات و قنچه میکنی و لپات ویه جورایی انگار گاز می گیری. 5- هر روز صبح که بیدار میشی من و می بوسی!!!  
6 آبان 1393

اولین نقاشی دیواری تو

عزیز مامان سلام. پنج شنبه شما کنار بابا بودی و بابا داشت یه سری مدارک رو از تو کمد در می آورد که من اوندم تو اتاق و با بابا داشتم صحبت می کردم که یهو دیدم شما دیوار و نقاشی کردی!!! حالا اینکه مداد از کجا آوردی و چقدر سریع این کار و کردی بماند!! به نظرم که خیلی قشنک و با محتواست. فقط حیف که درک مفهومش واسم خیلی سنگین! ...
4 آبان 1393

حرفهای خودمانی

عزیز دلم هفته ی پیش رفتیم نهاوند عروسی فرید پسر دایی بابا جون. البته دوشنبه ما رو به صورت تلفنی دعوت کردند و عروسی چهار شنبه بود! بهانه هم این بود که چرا برای عقد نرفته بودیم و این در حالی بود که هم بابا پارسال تازه کارش رو عوض کرده بود و هم شما خیلی نی نی بودید و زمستون مراسمشون بود. خلاصه من به احترام بابا جونی موفقت کردم که بریم و این در حالی بود که اگر هر کدوم از اعضای فامیل خودم اینطور دعوتم می کردم شاید هرگز نمی رفتم . اما خوب  رفتیم و خیلی هم بد نبود. ولی جداً مسافرت دست تنها با شما خیلی سخت! اونجا خیلی یاد حرف عمه افتادم که اولین روز آشنایی تو جمع گفته بود:" ماچون خودمون از خانواده ی اصیل و ... هستیم خیلی دوست دا...
2 آبان 1393

عکس

شما و موتوری که خاله صدیقه واسه تولدت خریده شما در کنار میزتوالتی که هدیه تولد یک سالگی بابا به شماست دیروز خونه عمو مصطفی که می خواستی با بابا اینا بری خرید! ...
19 مهر 1393