آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

حرفهای خودمانی

1393/8/2 23:28
نویسنده : مسی
144 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم هفته ی پیش رفتیم نهاوند عروسی فرید پسر دایی بابا جون.

البته دوشنبه ما رو به صورت تلفنی دعوت کردند و عروسی چهار شنبه بود! بهانه هم این بود که چرا برای عقد نرفته بودیم و این در حالی بود که هم بابا پارسال تازه کارش رو عوض کرده بود و هم شما خیلی نی نی بودید و زمستون مراسمشون بود.

خلاصه من به احترام بابا جونی موفقت کردم که بریم و این در حالی بود که اگر هر کدوم از اعضای فامیل خودم اینطور دعوتم می کردم شاید هرگز نمی رفتم . اما خوب رفتیم و خیلی هم بد نبود. ولی جداً مسافرت دست تنها با شما خیلی سخت!

اونجا خیلی یاد حرف عمه افتادم که اولین روز آشنایی تو جمع گفته بود:" ماچون خودمون از خانواده ی اصیل و ... هستیم خیلی دوست داشتیم( یا داریم یادم نیست دقیقا)‌برادرمون هم از یه چنین خانواده ای زن بگیره" و این و واسه این گفته بود که یعنی مثلا من اصیل و .. نیستم.

خیلی این عروسی واسم جالب بود. واقعا سطح عروسی در حد یه عروسی خیلی خیلی خیلی معمولی بوذ!!!!!

واسم جالب بود. 

میدونی مامان جونم . من از خانواده ی اصیل و خوشنامی بودم اما خوب پدرم پولدار نبود . همین!!

ولی خوشحالم که الان مخصوصاً با داشتن برادرهای گلم واقعا خانوداده ی ثروتمند ی دارم .ثروتمندایی که هرچند پولدار نیستن اما با داشتم هم غنی هستن.

بگذریم. این و از این جهت نگفتم که تو ذهنت کینه ای نقش ببنده . نه .فقط از این حیث خواستم بدونی که می شه چقدر نظر آدمها رو تغییر داد. چون قطعا وقتی اینها رو بتونی بخونی خواهی دونست که عمه جونی با احترام به خانواده ی بابا آرش رفتار می کنه.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)