مریضی پدر بزرگ
دخترک شیرینم.... این روزها پدر بزرگ بیمار شده... و من غمگینم...
روزهای اول خیلی خیلی غمگین بودم اما وقتی به داعی مهدی گفتم منم حقم که بدونم بابا چقدر حالش بد ! و اون بهم گفت" خوب قبول کن تو از ما شکننده تر هستی!"
یهو دلم ریخت....
گفتم اگر روزی من همین مشکل و پیدا کنم... تو حتی برادری نداری که مراقبت باشه !
و این شد که تصمیم گرفتم قوی باشم.... آنقدر قوی که خیالم راحت باشه بعد رفتنم برات الگوی خوبی بودم....
امیتریس.... خیلی دوستت دارم
روزهای اول خیلی خیلی غمگین بودم اما وقتی به داعی مهدی گفتم منم حقم که بدونم بابا چقدر حالش بد ! و اون بهم گفت" خوب قبول کن تو از ما شکننده تر هستی!"
یهو دلم ریخت....
گفتم اگر روزی من همین مشکل و پیدا کنم... تو حتی برادری نداری که مراقبت باشه !
و این شد که تصمیم گرفتم قوی باشم.... آنقدر قوی که خیالم راحت باشه بعد رفتنم برات الگوی خوبی بودم....
امیتریس.... خیلی دوستت دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی