آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

خاطرات گذشته 3

1393/8/7 0:12
نویسنده : مسی
258 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی اضطراب داشتم . ذهنم خیلی پراکنده بود.

قرار بود ساعت 5 من و ببرن اتاق عمل اما تا ساعت حدود 8 طول کشید‍!

 

 

به این فکر می کردم که خدایا بچم سالم باشه . خدایا مامان خوبی بشم براش...

گاهی به مامان فکر می کردم . گاهی به اینکه یعنی عصری کسی می آد ملافاتم و یا کی ازم مراقبت می کنه.

البته واسه اینکه شب کی پیشم بمونه هم خیلی نگران بودم اما بعد واسه اینکه کسی دلخور نشه گفتم مهناز بیاد که بی طرف و کسی ازم دلخور نشه..

راستش اول دوست داشتم یا مریم بیاد یا آرش بعد نازی. چون با پریسا راحت نبودم و مژگان رو هم میگفتم واسه خواهر خودش هم نرفته وجیه هم بهم استرس میداد.

خلاصه نوبتم شد و من و روی تخت خوابوندن که ببرن . منم مثل کتک خوده ها از شدت  استرس و دلگیری گریه می کردم.

یهو دکتر اومد و من و دید که دارم گریه می کنم . گفت ببین بیمار قبلی من 100 کیلو بود بچه اش شد 3 کیلو حالا تو با این چثه ات چی می گی!!

خندم گرفته بود.

رفتم تو اتاق ازم پرسیدن می خوای بیهوشی باشی یا بی حسیی.

گفتم بی حسی . می خواستم هر چه سریعتر تو رو ببینم و خیالم راحت شه.

یهو یه خانومه که صداش رو میشنیدم گفت با این روحیه میخواد بی حسی هم  بشه!

خلاضه آمپول و به کمرم زدن و من شروع کردم به دعا کردن همه ی اونایی که ازم خواسته بودن واسشون دعا کنم مخصوصاً داداشام و آزاده .

یه چند لحظه ای نگذشته بود که احساس کردم حالم داره بد می شه ٰو گفتم حالت تهوع دارم عادیه؟

یهو یه آقایی اومد بالای سرم و گفت آره نگران نباش اگه حالت خواست بد شه  اینکار و بکن.

خلاصه بعد از اون همش سرفه ام می گرفت یه نوع خاص!! 

دکتر می گفت حالت خوبهٰ گفتم آره اما سرفه ام می گیرهٰ  و بهم اکسیِِژن دادن و یکم بهتر شدم.

تو این اوضاع بود که یه خانومی گفت ایناهاش پسره و دکتر گفت نه دختره.

من گفتم به دنیا اومد؟

پس چرا گریه نمی کنه .

یهو صدات اومد و دکتر از بالای اون پرده ی سبز بهم نشونت داد و گفت: اینم دخترت.

ای جووونمممممممم

یه کوچولوی غرق شده در چربی که مثل کرم همه ی وجودت رو گرفته بود و تو از شدت گریه قرمز شده بودی.

با چشمام دنبالت می کردم که ببینم کجا می برنت و پرسیدم سالمه وزنش چقدره .

2400 آره.

دکتر گفت خوبه خیلی خوب.

وقتی دکتر رفت دوباره از یه آقایی که اونجا بود پرسیدم چقدر طول می کشه تا معلوم بشه بچه ام سالم.

گفت سالم نگران نباش .

با اینکه بی حس بودم اما توی یه وضعیتی بین بیداری و خواب بودم.

من و بردن ریکاوری اما تو رو نیاوردن که بهت شیر بدم . و من یه حالتی بودم که می لرزیدم. شدید مثل وقتی که خیلی سرت اما اصلاً سردم نبود!

 

خلاصه من و آوردن بخش  و من اولین کسی رو که دیدمم بابا بود!

یادش به خیر. داشتم من و می بردن که من رو پله ها دیدم بابا ایستاده اونم تا من و دید گفت آرش آرش مسی رو آوردن.

خلاصه تو رو آوردن پیشم و گفتن که بهت کمکی دادن!!

یکی یکی اومدن به دیدن ما و جالب اینجا بود که آرش به محض اینکه من و تو رو دید گریه کرد.

پریسا هم همینطور و گفت کاشکی مامان بابا هم بودن!!( خدا رحمتشون کنه)

اما جالب ترینش عصر ساعت ملاقات بود!!

باور کردنی نبود که اینهمه آدم آمده باشن واسه دیدن ما.

داداش عباس رفته بود و دوباره برگشته بود. داداش مهدی اینها همگی بودن. علیزضا و نیکتا . فاطی و سیاوش.المیرا و خانوم محرمی.مریم و امیر.

منی که می گفتم یعنی کسی واسه ملاقاتم می آد؟ جا تو اتاقم نمونده بود و یه سری بیرون ایستاده بودن!!

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان ندا
7 آبان 93 2:01
خاطره زایمان واسه هر مادری به یادموندنیه. منم بی حسی موضعی بودم. با اینکه خیلی درد کشیدم ولی واقعاً به دیدن پسرم بعد از تولدش می ارزید هنوز وقتی یادم میاد اشک شوق تو چشمام جمع میشه. خدا مادر عزیزت رو بیامرزه. روحش شاد باشه عزیزم ممنون عزیزم
samira
9 آبان 93 13:42
سلام عزیزم من زایمان پر درد سری داشتم بیشتر به خاطر اینکه همسرم موقع زایمانم مکه بود و پیش ما نبود
mahtala
11 آبان 93 17:51
چه جالب . ازت پرسيدن كه ميخواي بيهوش بشي يا نه ؟ ما رو كه اصلا ادم به حساب نياوردن . بيهوش ! منم وقتي به هوش اومدم فقط ميپرسيدم سالم ؟!