آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

خاطرات گذشته2

1393/8/6 23:40
نویسنده : مسی
210 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی روزای بدی بود. 

 

از صبح که بیدار می شدم تا ساعت حداقل 7 شب تنها بودم. وقتی هم که آرش می آمد انقدر خسته بود که نای حرف زدن هم نداشت.

آخر هفته ها داداش عباس یا داداش مهدی می آمدن و بهمون سر می زدن اما بیشتر نمی تونستن بمونن.

خلاصه  2 بار بعدی هم که رفتم دکتر یه بار آرش باهام اومد و دکتر گفت همونطور ادامه بده  و بار بعدی درست یادم نیست اما فکر کنم تنها بودم که دکتر گفت باید تا یک هفته NSTکنی هر روز صبح . گفت همون دور و بر خودتونم می تونی بری فقط بگو  نتیجه رو واشم بخونن. تا 5 مرداد سزارین بشم.

روز اول رو داداش مهدی اینا اومدن و با  اونها رفتم

روز دوم  رو داداش عباس اومد

روز سوم آرش.

اما اونجا دکتر هایی که بودن گفتن باید هر چه سریعتر سزارین بشی با دکتر که صحبت کردم گفت اگر می تونی بیا همین بیمارستان بهمن.

دوباره داداش عباس اومد دنبالم و من و بردن اونجا

روز بعد آرش من و برد و اونجا تا ساعت5 معطل شدیم و در آخر دکتر گفت اگر خیلی اذیت هستی همین امشب عملت کنم.

اما از ترس گفتم نه  و رفتیم خونه.

شب بابا و زهره خانوم اومدن پیش من. هر چند که خیلی باهاشون راحت نبودم اما خودشون هم دوست داشتن که بیان.

خلاصه صبح 3 تا ماشینی از اینطرف که شامل من  آرش  بابا و زهره خانوم و خاله و پریسا و از اون سمت هم داداش عباس و مهناز اومدن.

خلاصه رفتم تو بخش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)