آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

پارک

امروز رفتیم خونه ی خاله. عمه جون تا از سر کار اومد گفت آمیتریس لباس بپوش ببرمت دد. خلاصه رفتیم پارک و اونجا واسه اولین بار با مامانی سوار تاپ و سرسره شدی. البته لازم به ذکر است که بدانی اولین باری که سوار تاپ و سرسره شدی ، عمه جون و شیما بردنت اونم چند روز پیش!! اینم چند تا عکس از امروز:)   بابا و شما در حال سرسره سوار شدن!! عمه پریسا،شما، مامانی و شیما خانم:) ...
17 تير 1393

اولین باری که آرایش کردی

دیروز می خواستم سعی کنم عکس های بارداریم رو که بابا جونی زحمت کشیده بودند و پاک شده بود برگردونم. یکم خیلی درگیر بودم. دیدم شما رفتی سر وسایل آرایش من، یه رژ لب رو در آوردی . با خودم گفتم با این که نمی تونی کاری کنی، نه می تونی درش رو باز کنی نه قورتش بدی!! چند دقیقه ی بعد دیدم که .... مابقیش و همین عکس بس!! ...
17 تير 1393

عکس

  فیگور جدید خوابیدن شما عمو امین در حال بوسیدن دست شما     شما و عمو مصطفی   ...
14 تير 1393

خرم دره

آخر این هفته با دوستای مامان و بابا رفتیم ویلای دایی امین. خیلی خیلی خیلی خوش گذشت .حیف که خیلی کم بود . تو اونجا کلی شیرین کاری کردی. جدیدا موبایل و می زاری در گوشت و می گی :هلو هلو. یه جور خیلی نازی این کار و می کنی.یاد گرفتی که می بوسی.البته بیشتر می شه گفت مک می زنی، اما فقط من و خیلی کم بابا. از همه مهمتر موقع برگشتن یعنی دیروز اولیت دندون بالاییت هم نیش زد.(بالا سمت چپ). اونجا همه میگفتن این بچه خیلی به تو وابسته است.خیلی باحال بود که وقتی گریه می کردی همه سعی می کردن آرومت کنن ، اما وقتی می آمدی بغل من آروم می شدی!! دوست دارم نی نی ناز من.
14 تير 1393

کلافگی

امروز کلی دلم گرفته بود. خواستیم  با بابا آرش بریم بیرون یه هوایی بخوریم. اما انقدر تو گریه کردی که برگشتیم!!! واقعا دیگه دارم افسرده می شم. شب و روز تو خونه موندن آدم و مریض می کنه خصوص اینکه تو خیلی خیلی میخوای که با من باشی. وقتی می خوابی،بیدار میشی، بازی میکنی و... فرقی هم نمی کنه من کار دارم، می خوام غذا بخورم، می خوام ظرف بشورم، غذا درست کنم و.. یا حتی دستشویی برم!!! خیلی خسته می شم. روحی بیشتر از جسمی!!  
10 تير 1393

یعنی واقعا تو انقدر باهوشی؟

عزیز دلم امروز تو 11 ماه شدی و با هم رفتیم خونه ی یکی از دوستای خاله به نام خاله صدیقه که مامان همه ی روزهای بارداریش و تقریبا با این خاله بود.آخه همکار مامان هم بود و الان اونم یه دختر ناناز داره. چیزی که خیلی واسم جالب بود این بود که خونشون تو میرفتی سراغ تلفن و می زاشتی سمت گوشت و مثلاً صحبت می کردی!!! اما نکته ی جالش این بود که گوشی تلفن خونه ی ما و خونه بیشتر کسایی که باهاشون رفت وآمد داریم بیسیم!!! آخه تو از کجا فهمیدی اون تلفن، یعنی واقعا انقدر باهوش هستی؟ امیدوارم!! امروز تصمیم گرفتم چند تا عکس بزارم: شما و چیستا خانم ...
8 تير 1393

خاطرات گذشته

درست پارسال همین روزا بود که رفتم دکتر واسه چکاب 7 ماهگی.تازه از الموت اومده بودیم و کلی بهمون خوش گذشته بود. امسال که رفته بودیم الموت کلی واسم جالب بود که آخه من چه جوری تو این جاده 7 ماه حامله اومدم!! دکتر معینی عزیز تا سونو کرد، گفت بچه ات خیلی ریزه و در ضمن آب دور جنین هم از مقدار لازم کمتر!!! گفت اگر همینطور پیش بره باید بچه رو زود به دنیا بیاریم و بزاریم تو دستگاه!! بهم گفت برو پیش یه دکتر دیگه که سونوگرافی کنه، اگه مشکل مالی نداری برو پیش دکتر فریور که مثل اینکه استادش بود. خدا میدونه چقدر ترسیده بودم، بدو بدو با چشمهای گریون  و تنهایی رفتم تا دکتر فریور سونو کنه، انقدر قاطی بودم که آدرسا رو نمی فهمیدم، زنگ زدم شرکت و ب...
25 خرداد 1393

کادوهای دندون در آوردنت

داشتم با خودم فکر می کردم شاید وقتی بزرگ شدی واست جالب باشه بدونی مثلا واسه دندونیت کیا و چه جیزایی واست کادو خردیدن. البته می دونی که من فقط واست آش پختم و مهمونی خاصی نگرفتم ، چون خیلی خیلی واسم سخت بود. اینم عکس کادو هایی که واست خریدند.دست همشون درد نکنه. و اینم نوشته ای که پرنیان روی اون کتاب مصور نوشته: ...
24 خرداد 1393

امتحان نظام مهندسی

عزیز دل مادر سلام. بالاخره این امتحان نظام مهندسی رو دادم. اما خیلی بد!!! این چند مدت به سختی تلاش کردم تا 2-3 سب بیدار موندم تا بتونم قبول شم . اما امتحان خیلی خیلی سخت بود. شما هم که مثل همیشه و بیشتر از همیشه سنگ تموم گذاشتی. مخصوصا سه شب آخر انقدر ازیتم کردی که نمی دونستم سرم و به کدوم دیوار بزنم؟ نمی دونم واقعا چرا انقدر از خوابیدن بدت می آد و اگه دوست نداری بخوابی چرا انقدر به من بدبخت گیر میدی که بغلت کنم!!! اما جدیدا یاد گرفتی وقتی کنارت هستم و خودم و میزنم به خواب که مثلا بخوابیق لپام و می خوری و انقدر مثلا بوسم مسکنی که دلم میخواد از عزیزی لهت کنم !!   جدیدا دیگه خیلی اوفات یا دستم یا کمرم درد می گیره...
24 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام گل من پنج شنبه ی گذشته خیلی شب بدی بود، خیلی خیلی غصه خوردم  و احساس تنهایی کردم، توتنهاییم کلی گریه کردم و خدا رو صدا زدم. اما صبح جمعه انگار معجزه شده بود. روز خیلی خوبی بود ، صبح بابا املت درست کرد ، بعدش من وسایلی که از تره بار خریده بود و جابجا کردم و صبحانه خوردیم و رفتیم جنگل تهرانپارس و بعدش هم که برگشتیم بابا برام یه کیک خیلی خوشمزه درست کرد. یه جورایی شارژ شدم!! خدا جونم ممنون.   ...
4 خرداد 1393