آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

یلدای مهد

دخترم امروز تولد دانیال بود. من با خاله مهرنوش رفتم که بهش کمک کنم و تو مدرسه بودی.. خدا میدونه چقدررر سخت بود که تو نبودی. چقدر دلم میخواست تو هم کنار همه اون بچه ها بودی و شادی میکردی. چقدر دلم گرفت که مدرسه کلا جای شادی برای بچه ها نیست... نمیخواستم امسال سفره یلدا بزارم. اما تا اونجا رو دیدم.. دلم گرفت... خواستم تو هم عکس قشنگ یلدایی داشته باشی... ببینم خدا جی میخواد. عزیز دلم... وقتی دلم خیلی میگیره، تو رو که نگاه میکنم با خودم میگم... خوشبختی دیگه یعنی چی‌.... همینکه تو رو دارم و پدرت رو... خوشبختم.. دوستت دارم.. زیاد.. راستی چندین پستم و نینی وبلاگ خطا داد و پست نشد و چون دیگه اون حس و نداشتم ننوشتم. دوست دارم.. زیااد ای...
27 آذر 1398

تولد عمو

چند شب پیش تولد عمو بود و ما هم کیک خریدیم و رفتیم بالا. این هم عکس های اونروز خیلی جالب بود که موهات و درست کرده بودم و آوینا هم دلش میخواست . بهش گفتم خاله برو و شونه بیار تا موهات و درست کنم. به شدت گارد گرفتی که مامان من درست کنم! شب هم که آمدیم خونه بهم گفتی " مامان اصلا دوست ندارم موهای آوینا رو هم درست کنی... اصلا."😃😃 و جالب تر این بود که آوینا تک تک رفتارهای تو رو الگو میگرفت ... وقتی داشتم ازت عکس میگرفتم تو رو نگاه میکرد و سعی میکرد فیگور بگیره... تو هم حرص میخوردی 😃😂 بمیرم برات .. بهت میگم مامان آدمی که قوی تره خوب دیگران ازش الگو برمیدارن اینکه بد نیست... اما تو باز حرف خودت و میزنی..." مامان دوست ندارم ادای من و دربیاره"...
4 آبان 1398

۱۷ مهر ۹۸

سلام عزیز دلم سالهای زیادی از عمرم گذشته... خیلی کارهای نیمه تمام دارم که باید انجام بدم... یه عالمه کتاب که باید بخونم... یه دنیا کار که حتما باید انجام بدم و شاید خاطره خوب که به جا بزارم. آمیتریس قشنگم ، همه هراسم اینه که اونجور که باید تو رو قوی و خوشحال بار نیارم..یا  با دستهای  نادانیم پرهای بالهای پرواز تو رو کوتاه کنم... این رو بدون که هرگز خودم رو نمیبخشم.. امیدوارم اما تو من رو بابت همه اشتباهاتم ببخشی نازنین من
17 مهر 1398

چند تا عکس

جمعه رفتیم پارک ارم... تو و چدرت لذت بردید و من فکر نکنم دیگه بخوام این تجربه رو تکرار کنم... این عکس دیروزت تو پارک.. کلی ذوق میکردی ولسه خودت پارک ارم ..دخترم و اسب پونی(من خودم بیشتر از تو علاقه داشتم که سوارش شی😃😃) آیا نباید فدای فیگورت بشوم‌ من؟ شب قبلش هم خاله وجی و خاله مریم‌پیش ما بودند و خاله وجی یه سری لولزم تحریر واسه شروع مدرسه واست کادو خرید ...
16 مهر 1398

۱۶ مهر ۹۸

حدود دو هفته است که به مدرسه میری. وقتی ازم جدا میشی... اروم و سبک قدم برمیداری... هرگز پشت سرت و نگاه نمیکنی .. نمی دوی(هرچند گاهی کمی تند تر از معمول میری) یه آرامش و خودداری خاصی در وجودت هست که قزعا خدا رو شکر از پدرت به ارث بردی... اما من هنوز و هر روز بعد از رفتنت...بغض میکنم! دوستت دارم .. جشن شکوفه ها ... و من منتظر  تا صدایت کنند. در سرم پر  از هیاهو ، در چشمانم اشک .. و قلبم مملو  از غم، درد، حسرت و اضطراب. .داشتم فکر میکردم چند نفر دیگر تا تو مانده؟ صدا زدند : نفس... ! .... چقدر برای من این نام برازنده توست.. ...... . نفس من لحظه لحظه علم آموزیت را پر شادی و شور زندگی برایت از خدا تمنا کردم.. آمین ...
16 مهر 1398

اول مهر .. اول دبستان.. جشن شکوفه ها

دختر بینظیر من امروز اولین ورود به مدرسه رو تجربه کردی. روزی گذشت که من از ابتدای تولدت نگران این آغاز بود و امیدوارم من رو ببخشی که شاید تمام تلاشم رو نکردم که جایی بهتر و در شرایط رفاهی بهتر باشی. از لحظه ای که فرم پوشیدی.. گریه ام گرفت. گریه ای که محصول دلواپستی... حسرت گذر روزهای کودکی تو،و یا شاید کم کم دورشدنت از من بود. با تمام وجود دوستت دارم و هر لحظه ستایشت میکنم. امیدوارم تمام عشق من رو روزی با تجربه شیرین عاشقانه مادری ، درک کنی و باورت بشه که همیشه خواستم بهترین باشم... اما نتوانستم و مرا ببخشی. ...
31 شهريور 1398

عاشقانه های تو

این روزها خیلی اوقات واقعا با نحوه برخورد درست به تو میمونم... چطور باید باهات برخورد کنم وقتی از علاقه ات به جنس مخالف میگی؟ چطور میتونم حس حساسیت مادرانه ام و یا گاهی ذهنیت سنتی که دارم رو کنترل کنم و رفتار درستی داشته باشم. این روزها خیلی از پارسا میگی... پسری که گویا وقتی آرتین ازیتت میکرد بهت توجه میکنه و واقعا هم خیلی هوات و داره... این نقاشی رو امروز کشیدی! پسری که زانو زده و حلقه ازدواج به دختره داده و دست دختر هم یه دسته گل... دختره تویی و پسره پارسا. امروز تو ماشین هی میگفتی مامان این آهنگ و پارسا برای من میخونه..‌ پارسا .. پارسا... منم گفتم مامان نباید اینا رو بلند بگی! گفتی : چرا مامان؟ هرچی فکر کردم جوابی پیدا نکردم، چرا...
24 مرداد 1398

روز عید قربان ۹۸

دختر بی نظیر من امردز پدر جون از خونمون رفتن کرج. دیشب داعی عباس و  خاله وجیه اینها خونمون بودن. صبح پدر جون رفتmriو بعد صبحانه با همه اصرلر ما رفتن خونه. این روزها خیلی خسته شدم. روحی و جسمی. وقتی مهمونها رفتن دوباره ۱.۵ ساعت خوابیدم و بعد شروع کردم به کار و کار... تو به من گفتی مامان باید اتاق من و هم تمیز کنی! منم خسته و کلافه گفتم.. مامان جان شما نه اجازه میدی کسی تو اتاقت بیاد نه وسایل بزاره.. حالا من و تینهمه کار بایو اتاق شما رو هم تمیز کنم؟ اتاق شما آخرین کارم. خلاصه خودت شروع کردی به تمیز کردن اتاقت..و واقعا هم تمیز شد یادم رفت عکس بگیرم. بهت گفتم مامان جان عصر میبرمت بیرون یکم اسکوتر بازی. بابا خسته و مریص بود ، دیروز ماموری...
21 مرداد 1398

بازم عکس ...

اینم خودت و لپ لپ که البته شارژ موبایلم دهشت تموم میشد و کیفیت عکست خوب نیست اینم عکس خودت و کو کو ...
17 مرداد 1398