آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

عکسهای تولدت

تولد امسال شما رو با تولد عارف و پرنیان با هم خونه خودمون گرفتم . خودمونی و خیلی خیلی خوب... غذاها رو خاله ها درست کردن و من تزیینات و کیک  عالی بود همه چیز جز غرغر های ... دوستت دارم کنار پرهام و پرنیان جون  برای اینکه ساکت باشی و گریه کنی ، هرکاری میکردیم . تا گذاشتیمت که عکس بگیریم ازت یه شلیل و برداشتی و شروع کردی به گاز زدن... به هر حال بهتر از گریه کردنت !! در کنار آوینای عزیز .... هزاران بار دوستت دارم  هزاران بار بیشتر از هزاران برابر عددی که میشناسم  تردید مکن ...
25 آبان 1395

عکس - متفرقه

شما و آوینای عزیز گل بازی شما- خرم دره تولد داعی جون امین شما و باباجون - پارک ساحلی آستانه شما ، غزل و پریوش- پارک ساحلی آستانه ، عروسی محمد شما و مادر بزرگ من. وقتی دیدیش گفتی " مامان خیلی ناراحت شدم مادرجونت مریض!!" سه تاییمون -کیاشهر-پل به سمت دریا ورود به مهد سال تحصیلی جدید دم در مهد شما و بابا جون - بندر انزلی مرداب انزلی شما و داعی امیر جون - ساحل رضوانشهر شما و خاله مریم - بندر انزلی بندر انزلی الهی من به قربون اون خنده های قشنگت عزیزززززززززززم برگشت از سنگاچین - ساندویچی زیباشهر تولد ع...
25 آبان 1395

سالگرد عروسیمون

امسال واسه خودمون سالگرد ازدواج گرفتیم و من واقعا خیلی سنگ تموم گذاشتم . اما اونجور که میخواستم پیش نرفت و متاسفانه حالم خیلی گرفته شد. این و واسه این نوشتم که بدونی وقتی کاری میکنی ، اول و بیشتر از هر چیز به خوشی خودت فکر کن و سعی کن خود خود خودت خوش باشی... بی هیچ چشم داشتی به تایید آدمها و البته غذا و دسر که حوصله گذاشتنش و اینجا نداشتم . فقط خواستم بدونی تمام زحمتم به خاطر اینکه دوست داشتم مهمونهام هم پا به پای من شاد باشن هدر رفت و انقدر حرص خوردم که حد نداشت. درحالیکه به بقیه نباید شادی ما آدمها وابسته باشه!!   ...
25 آبان 1395

مهد

قبلا یعنی از پارسال میرفتی مهدی که اونطرف اتوبان بود ، و به نظر من خیلی مناسب نبود ..  شما هم همش گلایه میکردی که آروین من و میزنه و کلا حس خوبی نداشتم نه به خود مهد ، به این شرایط. چون همینکه وارد خونه میشدی به من می چسبیدی تا شب و این واقعا من و خسته میکرد... تصمیم گرفتم یه مدت نری یا اینکه یه مهد دیگه ببرمت. شانسی یه مهد سرکوچه زدن ، رفتم دیدم و خوشم اومد از همه چیزش و خلاصه بردمت اونجا. کلا خوب بود .. اما باز خیلی ازیتم میکردی، تو تولدت پوستم و کندی ، نمیزاشتی عکس بگیرم، بد اخلاق بودی، همش غز میزدی و ...  خلاصه بردمت تو اتاق تا باهت صحبت کنم ، گفتم مامان جان ببین تولد گرفتم برات خوشحال بشی ، چرا اینطوری میکنی، گفتی &qu...
25 آبان 1395

غیبت طولانی . اتفاقات

عزیزکم خیلی وقت که هیچ چیزی اینجا ننوشتم  دلیل واقعیش و نمی دونم دقیقا چی بود  اما خیلی چیزها بود  خیلی اتفاقات که دوست دارم برات برخیشون و بگم و تا حدی:) روز 7 مرداد یه نامه از دادگاه اومد برامون مبنی بر اینکه خانم آذر صالح درخواسن مهریه کرده از ما . یعنی نامادری و یا به عبارتی خاله بابا!! و این هم خیلی جالب .. چون من ابله برای اینکه روز تولدت اونها هم باشن یک روز عقب انداختم و این رحالی که روز تولد برای من همیشه خیلی پر اهمیت بوده. بهشون زنگ زدم و... وقتی شنیدم از ما شکایت شده اول باورم نشد، اما بعد که فهمیدم این قضیه بالغ بر یک ساله که درجریان خیلی ناراحت شدم. بیشتر از اینکه چه رکبی خورده بودم.. محبت و مهر...
25 آبان 1395

بدون عنوان

دختر نازم  این روزها نزدیک میشیم به روزهای تولدت ، جالب اینجاست که آمیتریس خانم که هرگز درک خاصی نسبت به تولد نداشت ، جدیدا همش میپرسه مامان چرا تولد من نمیشه . امسال تصمیم گرفتیم یه مهمونی خودمونی واسه شما و پرنیان و عارف بگیریم . تو این روزها مهدت رو هم دارم عوض میکنم  راستش مهد قبلی رو حس میکردم باید عوض کنم به دلایل خاص خودم. تغییرات شما  -روان و زیبا و البته پر عشوره حرف میزنی - از 1 مرداد به صورت خودجوش خودت رفتی دستشویی و خودت خودت رو شستی!! - مهارت خیلی خوبی در یادگیری شعرها پیدا کردی. دوستت دارم و بی پایان . همیشه ایمان داشته باش شیرینم.
3 مرداد 1395

تنهایی تو!!

آخر هفته پیش رفته بودیم کرج. اونجا که میریم تو خیلی خوشحالی. هم دو و برت شلوغ میشه و هم مرکز توجه هستی و از همه مهمتر پرنیان هم کنارت و تو کلی باهاش بازی میکنی . اما چیزی که واقعا  من و عذاب میده اینه که وقتی پرام و پرنیان با هم بازی میکنن  و خوب به خاطر شرایط سنیشون که هم سن تر هستن ، تو رو بازی نمیدن. و تو هر بار دلت میخواد مه پیششون باشی. راستش ایندفعه که دیدم بازیت نمیدن، با همه منطقی که داشتم و حق رو به اونها میداد، ناراحت شدم. اومدم پیشت و با هم یکم بازی کردیم و سعی کردم بهت یاد بدم نباید از کسی خواهش کنی تا در کنار تو باشه، حتی فکرش هم عصبیم میکرد!! نمیدونم چرا انقدر این مورد من و آزار میده!! خیلی برای تنها...
13 تير 1395

عکس

جاده شمال - رفت برای عقد محمد عمو من و تویی که بزرگ ترین دلیل بودن من شده ای!! ...
28 ارديبهشت 1395

مامان چرا گریه کردی؟

امسال برای سالگرد مامان تصمیم گرفتیم غذا درست کنیم و بدیم بیرون، وقتی رفتیم سرخاک من طبق عادت همیشه سرم و گذاشتم رو زانوهام و آروم داشتم گریه میکردم و خیالم راحت بود که تو با بچه ها سرگرمی... یهو من و دیدی و گفتی ، مامان چرا اینجوری کرده؟ بابات که تو رو میشناخت گفت ، چیزی نیست بابا ، مامانی سرش و گذاشته میخواد استراحت کنه . دایی مهدی که میخواست یکم از جو سنگین اونجا دور شه ، یهو اومد سر به سرت بزاره گفت: دروغ میگه داعی جون مامانت داره گریه میکنه . یهو تو هم شروع کردی به گریه .... من اومدم و بغلت کردم و بعدم دایی مهدی اومد و بردت و چرخوندت کلی تا آروم شی. بعد  که دیگه اومدیم بریم اومدی پیشم و صورتم و ناز کردی و گفتی :...
25 ارديبهشت 1395

پوشک

تقریبا یه یک سالی هست که درگیرم با پوشک کردن/ نکردنت ...!!! از امروز تصمیم گرفتم دیگه تا جای ممکن پوشکت نکنم . از طریق یه بازی که اسمش و گذاشتیم "اما" و یه بازی اندرویدی هست دارم سعی میکنم ، بیشتر بهت کمک کنم تا بتونی پیفت رو انجام بدی و جیشت رو هم.. اما نمی دونم چرا انقدر احابت مزاجت سخت!! امید به خدا به زودی خوب میشی خیلی دارم سعی میکنم رژیم غذایی خوبی برات تهیه کنم . آمیتریس واقعا زندگیمی، حاضرم از نفشهای خودم کم کنم و بهنفس های تو اضافه... عاشقتم زندگی..  
30 فروردين 1395