آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

مهد

1395/8/25 22:27
نویسنده : مسی
212 بازدید
اشتراک گذاری

قبلا یعنی از پارسال میرفتی مهدی که اونطرف اتوبان بود ، و به نظر من خیلی مناسب نبود ..  شما هم همش گلایه میکردی که آروین من و میزنه و کلا حس خوبی نداشتم نه به خود مهد ، به این شرایط. چون همینکه وارد خونه میشدی به من می چسبیدی تا شب و این واقعا من و خسته میکرد...

تصمیم گرفتم یه مدت نری یا اینکه یه مهد دیگه ببرمت. شانسی یه مهد سرکوچه زدن ، رفتم دیدم و خوشم اومد از همه چیزش و خلاصه بردمت اونجا.

کلا خوب بود .. اما باز خیلی ازیتم میکردی، تو تولدت پوستم و کندی ، نمیزاشتی عکس بگیرم، بد اخلاق بودی، همش غز میزدی و ... 

خلاصه بردمت تو اتاق تا باهت صحبت کنم ، گفتم مامان جان ببین تولد گرفتم برات خوشحال بشی ، چرا اینطوری میکنی، گفتی " مامان آخه من بچم!!" :)

این چند مدت خیلی مهمونی و عروسی و.. خدا رو شکر بود. اما خیلی خیلی ازیتم کردی ... خلاصه برات نوبت روانشناس گرفتم و اون گفت همه اینا واسه توجه زیاد!!! و باید بی توجهی کرد به کار اشتباه!!!

خلاصه یک ماه مهد نرفتی و از 9 مهر دوباره ثبت نامت کردم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که از مهد شکایت کردن که فاصله صنفی مجاز و رعایت نکرده و ... و خلاصه بستنش!!

ما موندیم و ...

الان یه چند روزی هست که میری یه خانه کودک که هزینش خیلی کم . اما ظاهرن خیلی توش خوشحالی ... دیروزم زنگ زدن که مهد از اول آذر باز میشه و من مرددم که کجابرم و چه کنم که تو هم تو این همه جابجایی ازیت نشی!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)