آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

۱۶ مهر ۹۸

حدود دو هفته است که به مدرسه میری. وقتی ازم جدا میشی... اروم و سبک قدم برمیداری... هرگز پشت سرت و نگاه نمیکنی .. نمی دوی(هرچند گاهی کمی تند تر از معمول میری) یه آرامش و خودداری خاصی در وجودت هست که قزعا خدا رو شکر از پدرت به ارث بردی... اما من هنوز و هر روز بعد از رفتنت...بغض میکنم! دوستت دارم .. جشن شکوفه ها ... و من منتظر  تا صدایت کنند. در سرم پر  از هیاهو ، در چشمانم اشک .. و قلبم مملو  از غم، درد، حسرت و اضطراب. .داشتم فکر میکردم چند نفر دیگر تا تو مانده؟ صدا زدند : نفس... ! .... چقدر برای من این نام برازنده توست.. ...... . نفس من لحظه لحظه علم آموزیت را پر شادی و شور زندگی برایت از خدا تمنا کردم.. آمین ...
16 مهر 1398

اول مهر .. اول دبستان.. جشن شکوفه ها

دختر بینظیر من امروز اولین ورود به مدرسه رو تجربه کردی. روزی گذشت که من از ابتدای تولدت نگران این آغاز بود و امیدوارم من رو ببخشی که شاید تمام تلاشم رو نکردم که جایی بهتر و در شرایط رفاهی بهتر باشی. از لحظه ای که فرم پوشیدی.. گریه ام گرفت. گریه ای که محصول دلواپستی... حسرت گذر روزهای کودکی تو،و یا شاید کم کم دورشدنت از من بود. با تمام وجود دوستت دارم و هر لحظه ستایشت میکنم. امیدوارم تمام عشق من رو روزی با تجربه شیرین عاشقانه مادری ، درک کنی و باورت بشه که همیشه خواستم بهترین باشم... اما نتوانستم و مرا ببخشی. ...
31 شهريور 1398

عاشقانه های تو

این روزها خیلی اوقات واقعا با نحوه برخورد درست به تو میمونم... چطور باید باهات برخورد کنم وقتی از علاقه ات به جنس مخالف میگی؟ چطور میتونم حس حساسیت مادرانه ام و یا گاهی ذهنیت سنتی که دارم رو کنترل کنم و رفتار درستی داشته باشم. این روزها خیلی از پارسا میگی... پسری که گویا وقتی آرتین ازیتت میکرد بهت توجه میکنه و واقعا هم خیلی هوات و داره... این نقاشی رو امروز کشیدی! پسری که زانو زده و حلقه ازدواج به دختره داده و دست دختر هم یه دسته گل... دختره تویی و پسره پارسا. امروز تو ماشین هی میگفتی مامان این آهنگ و پارسا برای من میخونه..‌ پارسا .. پارسا... منم گفتم مامان نباید اینا رو بلند بگی! گفتی : چرا مامان؟ هرچی فکر کردم جوابی پیدا نکردم، چرا...
24 مرداد 1398

روز عید قربان ۹۸

دختر بی نظیر من امردز پدر جون از خونمون رفتن کرج. دیشب داعی عباس و  خاله وجیه اینها خونمون بودن. صبح پدر جون رفتmriو بعد صبحانه با همه اصرلر ما رفتن خونه. این روزها خیلی خسته شدم. روحی و جسمی. وقتی مهمونها رفتن دوباره ۱.۵ ساعت خوابیدم و بعد شروع کردم به کار و کار... تو به من گفتی مامان باید اتاق من و هم تمیز کنی! منم خسته و کلافه گفتم.. مامان جان شما نه اجازه میدی کسی تو اتاقت بیاد نه وسایل بزاره.. حالا من و تینهمه کار بایو اتاق شما رو هم تمیز کنم؟ اتاق شما آخرین کارم. خلاصه خودت شروع کردی به تمیز کردن اتاقت..و واقعا هم تمیز شد یادم رفت عکس بگیرم. بهت گفتم مامان جان عصر میبرمت بیرون یکم اسکوتر بازی. بابا خسته و مریص بود ، دیروز ماموری...
21 مرداد 1398

بازم عکس ...

اینم خودت و لپ لپ که البته شارژ موبایلم دهشت تموم میشد و کیفیت عکست خوب نیست اینم عکس خودت و کو کو ...
17 مرداد 1398

بازم عکسها

رفتیم شرکت فراکوه با چیستا خانم دوستت... آقای مهندس هم کلی هواتون و داشت.. اولین ادامس بادکنکی پشت میز سابق مامان تو اتاق آقای مهندس شهابی...مدیر عامل! اما مهربون... خدا حفظشون کنه واقعا دوروز قبل تولدت یعنی ۵ مرداد واکسن ۶ سالگیت رو زدم... خودت انتخاب کردی... واسه سنجش رفتیم اونجا و تو در کمال تعجب گفتی مامان میخوام واکسنم رو هم بزنم راحت شم.. البته آخرش پشیمون شدی یه لحظه اما دیر بود... گریه هم نکردی زیاد.. اما یک روز کامل تب داشتی و کم کم تپبهتر شدی روز تولدت تقریبا خوب بودی شب بابا برات کادو لپ لپ گنده خرید.. جایزه شهامت واکسن زدن ...
17 مرداد 1398

۱۷ مرداد ۹۸

دختر شیرینم... قشنگ ترین خودخواهی من... این روزا خیلی درگیر مریضی هستیم.. داعی عباس انژیو شد. دایی مصطفی پاهاش شکست.. پدر جون آنژیو شد که امشب توicuمیمونه.. خودم کلا معدم بهم ریخته و دوسه روز پیش رفتم زیر سرم.. خلاصه فعلا ختم به خیر شده.. اما  ایشالله که به خیر بگذره تولدت بود تولد پرنیان و تولد عارف جون واکسنت و زدم و ثبت نام کلاس اولت و انجام دادم.. خلاصه خیلی روزهای شلوغی بود... راستی یاد گرفتی با ادامس بادکنک درست کنی... روز تولد عارف! این عکس و دیروز ازت گرفتم.. لحاف تشک پریوش و اینطوری کردی و با تخت عروسک هات واسه خودت کاناپه ساختی😃 تولدت دوستت مرسانا و نفر سوم هم آدرینا ست اینم عکس تولد خودت تو خونه است تولد...
17 مرداد 1398