آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

لی لیپوت

دیروز رفتیم سرزمین لی لیپوت ها و بعدش هم گاوداری. بهت کلی خوش گذشت اما نمیفهمم چرا انقدر داشتن دوست برات مهمه. و به تنهایی علاقه ای به لذت بردن نداری. به محض اینکه یکی از دوستات با مادرت به سمت جای دیگه ای میرفت یا سعی میکردی تو هم اونجا بری و یا سریعا به سمت کس دیگه ای میرفتی. و این هم لازم بگم که اصولا تمایل داری به سمت رفیق به قول معروف فابت بری که تو مهد پرستش دوست فابت... گاهی این هم‌من رو نگران میکنه... اما امیدوارم خدا کمکم کنه تو و مرسانای عزیززز ...
21 خرداد 1398

سفر به گیلان. خرداد ۹۸

این چند روز تعطیلی رو رفتیم گیلان. با خاله نریم و داعی مصطفی. خیلی خوب بود و کلی خوش گذشت. در کل خیلی خوب بود. اما راستش گاهی من و نگران میکنی... میترسم که زیادی تو تربیتت اشتباه کنم. اما حتما مثل خیلی روزها خدا کمکم میکنه🤗🤗...
19 خرداد 1398

۱۰ خرداد ۹۸

امروز رفتیم پارک بابای بیچارت و آرایش کردی و دیروزم رفتیم گاوداری و تو استخر کوچولوی بادیت با نازنین و انین بازی کردی کلی تازگی یاد گرفتی که ازم میخوای بریم تو اتاق و با هم حرف بزنیم... مامان بریم حرف زنونه بزنیم... عاشقتم.. ورای تصورت...
10 خرداد 1398

۸ خرداد ۹۸

اینروزها خیلی ذهنم مشعول تصمیم تک فرزند داشتن.. گاهی میگم آیا تو از نتیجه این تصمیم خوشحال خواهی بود.. آیا تنهایی برای تو  آزاردهنده نمیشه؟ اینکه تنها باشی اما از جهت مالی و رفاهی زندگی نسبی خوبی داشته باشی خوبه آیا اگر خواهر یا برادری داشته باشی من میتونم اون رو خوب تربیت کنم و اصلا الان اگر بچه دار بشم... سنم کفاف میده که بزرگش کنم و یا مجبورم زود تنهاتون بزارم. گاهی تمام وجودم ترس میشه... ترس از تنهایی تو... من همیشه عاشق داشتن خانواده شلوغ بودم... عاشق رفت و امد مهمونی... و همه هراس من تنهایی بود و هست... اما امروز ترس ازآینده تو من و میکشه به سمتی که سراع بچه دوم نرم... یا شاید هم ترس خستگیهای ناشی از تنهایی بزرگ کردن یه بچه دیگ...
8 خرداد 1398

۶ خرداد ۹۸

این روزها کتاب جدیدی رو میخونم... راهبی که فراری خود را گذاشت و رفت! چقدر قشنگ این کتاب‌.. احساسای خوبی دارم... و سعی میکنم بهتر باشم تولد بابا رو گرفتیم و تولد خاله مژگان... خاله مژگان خیلی خوشحال شد و واقعا من هم با تمام دویدنهام خوشحال بودم که باعث خوشحالیش میشم. خدا رو شکر.. دیرورز هم رفتیم گاوداری... خوبه.. انرژی خوبی میگیرم از طبیعت.. خدا رو شکر ...
7 خرداد 1398

آدمها و رویاهاشون

دخترکم... این روزها خیلی وقت ها به آدمهای با استعدادی فکر میکنم که به اوچیزی که باید نرسیدن، و وابسته به دنیایی شدن که متعلق بهش نیستن.و از همه بدتر اینکه فراموش کردند چقدر مسئولن در رابطه با خودشون و نباید باور کنن که این حقشون از زندگی نیست. خیلی اوقات به این فکر میکنم که چی میشه یه ادم به جایی برسه که از نظر خیلی ها براش اون شرایط ناحقو نابجاست... ! چیزی غیر از رویاهاست؟ اینکه آدم بتونه بره سراغ خواستش.. به کم قانع نشه.. موانع و تجربه کنه و شکست و نپذیره؟ من اینطور فکر میکنم امروز که واقعا ذهنیت ماست که حداقل ۷۰%زندگی ما رو میسازه... . امروز بردمت نمایشگاه کتاب و برات کتاب خریدم. اونجا یه پسر افغانی دستمال فروش بود... باهاش حرف ...
14 ارديبهشت 1398

مامان بزرگ

مامان من بزرگ بشم ، تو میشی مامان بزرگ بچم.. یا عمه اش! نه مامان من عمه اش نمیشم میشم مامان بزرگش. مامان چرا میگن مامان بزرگ؟ یعنی مامانی که سنش بیشتره. عاره مامان. نه این مودبانه نیست. من به بچم ادب یاد میدم که به شما بگه مامان جون مامانم.! نخورمت؟ خودت بگو نخورمت من؟ ...
9 ارديبهشت 1398