آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

بدون عنوان

دختر نازم  این روزها نزدیک میشیم به روزهای تولدت ، جالب اینجاست که آمیتریس خانم که هرگز درک خاصی نسبت به تولد نداشت ، جدیدا همش میپرسه مامان چرا تولد من نمیشه . امسال تصمیم گرفتیم یه مهمونی خودمونی واسه شما و پرنیان و عارف بگیریم . تو این روزها مهدت رو هم دارم عوض میکنم  راستش مهد قبلی رو حس میکردم باید عوض کنم به دلایل خاص خودم. تغییرات شما  -روان و زیبا و البته پر عشوره حرف میزنی - از 1 مرداد به صورت خودجوش خودت رفتی دستشویی و خودت خودت رو شستی!! - مهارت خیلی خوبی در یادگیری شعرها پیدا کردی. دوستت دارم و بی پایان . همیشه ایمان داشته باش شیرینم.
3 مرداد 1395

تنهایی تو!!

آخر هفته پیش رفته بودیم کرج. اونجا که میریم تو خیلی خوشحالی. هم دو و برت شلوغ میشه و هم مرکز توجه هستی و از همه مهمتر پرنیان هم کنارت و تو کلی باهاش بازی میکنی . اما چیزی که واقعا  من و عذاب میده اینه که وقتی پرام و پرنیان با هم بازی میکنن  و خوب به خاطر شرایط سنیشون که هم سن تر هستن ، تو رو بازی نمیدن. و تو هر بار دلت میخواد مه پیششون باشی. راستش ایندفعه که دیدم بازیت نمیدن، با همه منطقی که داشتم و حق رو به اونها میداد، ناراحت شدم. اومدم پیشت و با هم یکم بازی کردیم و سعی کردم بهت یاد بدم نباید از کسی خواهش کنی تا در کنار تو باشه، حتی فکرش هم عصبیم میکرد!! نمیدونم چرا انقدر این مورد من و آزار میده!! خیلی برای تنها...
13 تير 1395

عکس

جاده شمال - رفت برای عقد محمد عمو من و تویی که بزرگ ترین دلیل بودن من شده ای!! ...
28 ارديبهشت 1395

مامان چرا گریه کردی؟

امسال برای سالگرد مامان تصمیم گرفتیم غذا درست کنیم و بدیم بیرون، وقتی رفتیم سرخاک من طبق عادت همیشه سرم و گذاشتم رو زانوهام و آروم داشتم گریه میکردم و خیالم راحت بود که تو با بچه ها سرگرمی... یهو من و دیدی و گفتی ، مامان چرا اینجوری کرده؟ بابات که تو رو میشناخت گفت ، چیزی نیست بابا ، مامانی سرش و گذاشته میخواد استراحت کنه . دایی مهدی که میخواست یکم از جو سنگین اونجا دور شه ، یهو اومد سر به سرت بزاره گفت: دروغ میگه داعی جون مامانت داره گریه میکنه . یهو تو هم شروع کردی به گریه .... من اومدم و بغلت کردم و بعدم دایی مهدی اومد و بردت و چرخوندت کلی تا آروم شی. بعد  که دیگه اومدیم بریم اومدی پیشم و صورتم و ناز کردی و گفتی :...
25 ارديبهشت 1395

پوشک

تقریبا یه یک سالی هست که درگیرم با پوشک کردن/ نکردنت ...!!! از امروز تصمیم گرفتم دیگه تا جای ممکن پوشکت نکنم . از طریق یه بازی که اسمش و گذاشتیم "اما" و یه بازی اندرویدی هست دارم سعی میکنم ، بیشتر بهت کمک کنم تا بتونی پیفت رو انجام بدی و جیشت رو هم.. اما نمی دونم چرا انقدر احابت مزاجت سخت!! امید به خدا به زودی خوب میشی خیلی دارم سعی میکنم رژیم غذایی خوبی برات تهیه کنم . آمیتریس واقعا زندگیمی، حاضرم از نفشهای خودم کم کنم و بهنفس های تو اضافه... عاشقتم زندگی..  
30 فروردين 1395

الان برات میارم مامان

چند روز پیش داشتیم با هم بازی میکردیم ، من خیلی خسته شده بودم و تشنم بود. گفتم" مامان من دارم میمیرم ازتشنگی بزار برم یه آب بخورم بیام" و شما گفتی:" الام میرم برات آب میآرم مامان" و بعد با همون لحن ناز همیشگی گفتی "خووووووب؟". یک حالی کردم که نگو... اولش گفتم "نه مامان خودم میرم" و تو در حالیکه پاشده بودی و بدو بدو رفته بودی سمت یخچال گفتی: نه مامان الان میارم" -" پس زیاد بیارا" -نه مامان زیاد میریزه!! عاشقتم ،عاشق  
24 فروردين 1395

نوروز 95

دختر نازم سال 95 هم رسید، و شما داری بزرگ می شی و همینطور شیرین تر. دختر نازم و باباجونش دخترم و بابا جونی، لنج بندرعباس-قشم خانواده کوچولوی 3 نفری ما من و دختر شیرینم دختر خوشگلم-دریای خلیج فارس همگی ما دور همی دختر نازم و شن بازی و لبخند ناز نازیش شن بازی 2 دخترم و داعی جونش-جزیره هنگام جزیره هنگام- دخترم بابایی و عارف جون دخترم و بابایی -جنگل حوا خانواده 3 نفری- جنگل حوا قشم قشم دخترم و شن بازی هاشون ...
23 فروردين 1395

چرا من و اینطوری میبینی؟

امروز از مهد برگشته بودیم و طبق معمول تو میخواستی بازی کنی و بعدشم نقاشی، وقتی داشتی نقاشی میکشیدی و حرف میزدی ، داشتم با لذت تمااااااااااااااام نگاهت میکردم . دلم میخواست بخورمت از شیرینی . یهو بهم نگاه کردی و گفتی: "مامان چرا من و اینجوری میبینی ها" و بعد من یه لبخند زدم و بلافاصله گفتی: " ها مامان ، چرا من و اینجوری میبینی؟" گفتم چون دوست دارم دارم حال میکنم ... خیلی شیرینی واسه من ، خیلییییییی بانوووووووو
11 اسفند 1394