خاطرات گذشته 3
خیلی اضطراب داشتم . ذهنم خیلی پراکنده بود. قرار بود ساعت 5 من و ببرن اتاق عمل اما تا ساعت حدود 8 طول کشید! به این فکر می کردم که خدایا بچم سالم باشه . خدایا مامان خوبی بشم براش... گاهی به مامان فکر می کردم . گاهی به اینکه یعنی عصری کسی می آد ملافاتم و یا کی ازم مراقبت می کنه. البته واسه اینکه شب کی پیشم بمونه هم خیلی نگران بودم اما بعد واسه اینکه کسی دلخور نشه گفتم مهناز بیاد که بی طرف و کسی ازم دلخور نشه.. راستش اول دوست داشتم یا مریم بیاد یا آرش بعد نازی. چون با پریسا راحت نبودم و مژگان رو هم میگفتم واسه خواهر خودش هم نرفته وجیه هم بهم استرس میداد. خلاصه نوبتم شد و من و روی تخت خوابوندن که...
نویسنده :
مسی
0:12