سخنان ماندگار-1
راستش خیلی خیلی شیرین زبون شدی و کاملا هوشمندانه صحبت میکنی. اما ممکن من همه رو یادم نباشه که الان بگم.
1-چند مدت پیش که آوینا رفته بود پیش مادرجونش ، نمی دونم چی شد که حرف مادر جون شد و من بهت گفتم مامان مادر جون شما مادر جون زهره است دیگه . گفتی نه مامان من یه مادر جون داشتم فوت شده. گفتم مامان کی گفته این و ؟ گفتی پرنیان!! گفتم آره مامان درست گفته . یه بار دیگه هم رفته بودیم سر خاک و من برای اولین بار بهت گفتم" ببین مامان ، این مامان من ! گفتی مامان کجاست : درست یادم نیست چی گفتم اما تو همیم مایه ها بود که گفتم فوت شده رفته تو سنگها..
این هم گذشت
تا اینکه یه روز ازم پرسیدی : مامان چرا مادر جونت ( منظورت مامانم ) فوت شده؟
گفتم: خوب مامان مریض شد فوت شد .
باز گذشت و چند مدت بعد پرسیدی: مامان شما نمی ری تو سنگ ها؟
من تو اون شوک سوالت ، اومدم جواب خوبی بدم ، گفتم: نه مامان من بزرگ شده بودم ، مامانم رفت تو سنگ ها ...
تا اینکه چنر روز پیش بهم گفتی : مامان من دوست ندارم بزرگ شم شما بری تو سنگ ها!!
خیلی ناراحت شدم
نمی دونستم چی بگم
فقط گفتم : نه مامان نگران نباش ، نمیرم ، نمیرم