آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

سخنان ماندگار-1

1395/8/25 23:19
نویسنده : مسی
189 بازدید
اشتراک گذاری

راستش خیلی خیلی شیرین زبون شدی و کاملا هوشمندانه صحبت میکنی. اما ممکن من همه رو یادم نباشه که الان بگم.

1-چند مدت پیش که آوینا رفته بود پیش مادرجونش ، نمی دونم چی شد که حرف مادر جون شد و من بهت گفتم مامان مادر جون شما مادر جون زهره است دیگه . گفتی نه مامان من یه مادر جون داشتم فوت شده. گفتم مامان کی گفته این و ؟ گفتی پرنیان!! گفتم آره مامان درست گفته .  یه بار دیگه هم رفته بودیم سر خاک و من برای اولین بار بهت گفتم"  ببین مامان ، این مامان من ! گفتی مامان کجاست : درست یادم نیست چی گفتم اما تو همیم مایه ها بود که گفتم فوت شده رفته تو سنگها..

این هم گذشت 

تا اینکه یه روز ازم پرسیدی : مامان چرا مادر جونت ( منظورت مامانم ) فوت شده؟ 

گفتم: خوب مامان مریض شد فوت شد .

باز گذشت و چند مدت بعد پرسیدی: مامان شما نمی ری تو سنگ ها؟

من تو اون شوک سوالت ، اومدم جواب خوبی بدم ، گفتم: نه مامان من بزرگ شده بودم ، مامانم رفت تو سنگ ها ...

تا اینکه چنر روز پیش بهم گفتی : مامان من دوست ندارم بزرگ شم شما بری تو سنگ ها!!

خیلی ناراحت شدم 

نمی دونستم چی بگم 

فقط گفتم : نه مامان نگران نباش ، نمیرم ، نمیرم

غمگین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)