سخنان ماندگار-2
2- میخواستیم بریم شمال. من داشتم وسایل و جمع میکردم ، دختر خاله وجی زنگ زد و من از یه طرف با اون گرم صحبت شدم ، و از طرف دیگه داشتم جدا میکردم میزاشتم رو تخت. چند بار تو همه چیز و قاطی پاتی کردی ... خسته شدم و از کوره در رفتم و گفتم: اا آمیتریس نکن دیگه مامان ، من هی جمع میکنم شما قاطی میکنی...ااا!!
رفتی تو اتاقت
گذشت و من یادم رفت و عصر شد.
اومدی پیشم گفتی : مامان دوسم داری؟( این سواا و من گاهی میپرسم !!)
تو حالت خستگی کامل گفتم :آره مامان آخه این چه سوالی از من می پرسی
یکم مکس کردی و گفتی : مامان منم خیلی دوست دارم
منم شروع کردم به قربون صدقت
بعد گفتی : نه، ببین مامان ، من شما رو دوست دارم ، شما هم من و دوست داری، خوب دیگه نباید سر من داد بزنی دیگه!!!
چی میتونستم بگم!!!
ببخشید
ببخشید
ببخشید
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی