آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

سخنان ماندگار-2

1395/8/25 23:24
نویسنده : مسی
180 بازدید
اشتراک گذاری

2- میخواستیم بریم شمال. من داشتم وسایل و جمع میکردم ، دختر خاله وجی زنگ زد و من از یه طرف با اون گرم صحبت شدم ، و از طرف دیگه داشتم جدا میکردم میزاشتم رو تخت. چند بار تو همه چیز و قاطی پاتی کردی ... خسته شدم و از کوره در رفتم و گفتم: اا آمیتریس نکن دیگه مامان ، من هی جمع میکنم شما قاطی میکنی...ااا!!

رفتی تو اتاقت 

گذشت و من یادم رفت و عصر شد.

اومدی پیشم گفتی : مامان دوسم داری؟( این سواا و من گاهی میپرسم !!)

تو حالت خستگی کامل گفتم :آره مامان آخه این چه سوالی از من می پرسی 

یکم مکس کردی و گفتی : مامان منم خیلی دوست دارم 

منم شروع کردم به قربون صدقت 

بعد گفتی : نه، ببین مامان ، من شما رو دوست دارم ، شما هم من و دوست داری، خوب دیگه نباید سر من داد بزنی دیگه!!!

چی میتونستم بگم!!!

ببخشید 

ببخشید

ببخشید

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)