تو خوشبختی عزیزم
آمیتریس عزیزم جمعه 2هفته ی گذشته بابا سر کار بود و من خیلی ناراحت بودم که تنها می مونم. دوست نداشتم کرج برم و فکر می کردم که چقدر تنها می مونم. یاد پارسال که باب شرکت اخوان کوفتی کار می کرد افتادم،که با اون حالم حاضر بودم جمعه ها هم برم سر کار اما تنها نباشم. خیلی جالب بود که 4 شنبه بعد از ظهر خاله المیرا زنگ زد که می خواد بیار پیشمون،کلی خوشحال شدم .5شنبه که اونها اومدن هنوز نرفته، دایی مهدی زنگ زد که واسه شب بیاد پیشمون، و بعد پدر جون زنگ زد که می خواد بره خونه زن دایی وجیه و می آد فردا دنبالمون که با هم بریم!!! وقتی رفتیم اونجا زن دایی کلی اصرار کرد که بمونیم خونشون و ما تا یک شنبه شب اونجا بودیم تا بابا اومد دنبالمون. اخر ...
نویسنده :
مسی
0:35