تولد بابا
سلام عزیزکم.
دیروز تولد بابا بود و من دوست داشتم حتما امسال رو هم مثل خیلی سالهای دیگه واسش تولد بگیرم.
اما خدا خودش می دونه که چه پوستی ازم کنده شد، خصوص اینکه واقعا دست تنها بودم و خود آمیتریس خانم کلی کار!!!
البته اینم بگم که خاله نازی دلمه درست کرد و خاله مژکان سوپ که واقعا هم دستشون درد ننه،تازه زود هم اومدن و آخر سر هم کلی کمک کردن .اما باز درست کردن، پاستا ، گراتین سیب زمینی، ماکاراتی، سالادکلم،سالاد ماکارانی، ماست و برانی و ژله اونم از نوع تزریقی خیلی کار برد و جداً خیلی بهم فشار اومد و همینطور به شما.
گاهی اوقات با خودم می گم واقعاً لازم!! واقعا لازم که اینهمه به خودم درد سر بدم !! هنوز نمی دونم ، اما امیدوارم کار درستی کرده باشم .
می دونی آمیتریس جان من عاشق زندگی عاشقانه ام!!
خلاصه من واسه تولد بابا امسال از کل پس انداز موجودم استفاده کردم و یک ست دستبند و زنجیر واسش خریدم که البته زنجیر و با هم رفتیم و خریدیم اما دستبند و سعی کردم که سوپرایز باشه ، که البته نشد و نمی دونم چرا و چه جوری اما باباگفت که می تونسته حدس بزنه که اونم می خرم!! خوب من و شناخته!!
در کل خیلی خیلی بهم خوش گذشت و باز از اینکه خانواده ای به این خوبی دارم کلی ذوق کردم. اما تو خیلی ازیت شدی و تا ساعت 1 شب بیدار بودی و انقدر خسته شدی که از شدت خواب یهو زدی زیر گریه و فقط بغل من می موندی و بغل هر کی می رفتی گریه می کردی.
اما کلا فکر کنم خوب کاری کردم و می ارزید.
راستی عکس غذاها رو هم می زارم ، تا وقتی شما بزرگ شدی و من پیر شدم و شاید بی حوصله بدونی که من یه روزی اینطوری هم بودم!!!