آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

اولین همکلاسیت که به خونمون اومد

تقریبا یک ماه پیش ولین همکلاسیت رو خونمون دعوت کردی ...‌ داری بزرگ میشی مامان.‌. چقدر این روزها قلبم بیشتر درد می‌کنه وقتی به شما فکر میکنم مامان عاشقت... هرگز فراموش نکن.... تو بزرگترین دلیل من برای زندگی کردین و تلاش کردن گفتم وایسید یه عکس بگیرم ازتون.... گفتید نمی‌خوایم ... میخواهیم شیطونی کنیم عاشقتونم ...
30 آذر 1401

تولد 9سالگی شیرین جانم

دخترنازنیم تولد 9سالکیت هم گذشت...‌ امسال دوست داشتی فقط خودت و دوستات کنار هم جشن بگیرید! حتی گفتی مامان کاش میشد شما هم نباشی مامان مسی عاشقت شیرین جانم البته همین موضوع باعث شد که من جای یک شب چند شب مهمون داشته باشم و تولد بگیریم یه چیز دیگه بهت گفتم مامان تو قشنگ ترین اتفاق زندگی منی.. بهم گفتی یعنی حتی از بابا هم بهترم عاشقتم قلب مامان مسی برای تو میتپه...
14 شهريور 1401

1400/6/27

سلام نفسم.. دیشب وقت خواب بهم گفتی مامان اگر تو یوقت خدانکرده..حالا یوقت عمل کردی مردی.. من فک کنم 40روز گریه کنم! چرا واقعا انقدر نگرانی! وقتی این و گفتی دلم رفت.... یه لحظه تصور دنیای بدون من برای تو.. و تحمل سختی تنهایی خیلی من و ترسوند! شاید باورت نشه، انقدر که از غم و غصه های تو بعد رفتن من دلم می گیره، از به سر رسیدن زندگیم ناراحت نمیشم. قطعا این عمل به راحتی میگذره... اما به من قول بده،قول... هر وقت وقت رفتن من شد و نبودم دیگه... هرگز به عذای من نشینی... سیاه نپوشی.... فقط یادم کن و شاد باش. عاشقتم امشب دانیال پیش ماست...
28 شهريور 1400

تصور مرگ

عزیز مامان این روزها عجیب همه چیز بوی مرگ میده... اخبار... اینستا... حتی تو زنگ ها و تماسای روزانه هم، خبر مرگ ادمها رو میشنوم... اما من،من همه تلاشم زندگی... به شیوه ای که فکر میکنم باید و درسته ،که قطعا مملو از اشتباه. الان داشتم فکر میکردم اگر به هر علتی مرگ به سراغم بیاد ،بزرگ ترین حسی که دارم چیه؟ اضطراب ترس تأسف حسرت... چی؟ راستش فکر کنم شاید ترکیبی از همه باشه ... اما به شدت فکر می کنم... به نظر خدا بس بوده... کار دیگه ای نداشتم و بقیه اش دور باطل می‌شده... این حس یه جورایی عجیب پر از نارضایتی و رضایت... چون همه فکر و قلبم می‌دونه من همیشه همه تلاشم و کردم... گرچه ناکافی..اما این من بودم... منی که اینقدر میتونست.. خواست بهتر...
16 شهريور 1400

1400/6/6

دخترم مدتی که گذشت اتفاقات قشنگی پیش اومد. تولدت... تولدم... امسال تولدت رو در سه مرحله گرفتیم که هم شلوغ نشه هم تو خوشحال تر باشی. میدونی دختر تو قشنگ ترین اتفاق زندگی منی... بهترین و فوق العاده ترین شگفتی من. عاشقانه دوستت دارم ...
6 شهريور 1400

1400/4/14

مادر شدن داستان پیچیده ای دارد... وقتی حتی از درون تنها میتوانی  اشک بریزی.... واردات میکند که لبخند بزنی و تظاهر کنی که قوی مانده ای. امروز رفتیم خونه خاله صدیقه و خدا رو شکر خیلی به تو خوش گذشت. گرچه من امروز حال خیلی خرابی داشتم. میدونی دخترم می‌نویسم که بماند برای تو به یادگار .. اگر روزی به جایی رسیدی که هر لحظه برای بهتر شدنت تلاش کردی،  ولی گاهی روزها  آدم بد  داستان شدی.... از خودت متنفر نباش.. به خودت افتخار کن که حداقل تلاشت و کردی.. از اینکه خودت هستی شرمنده نباش. بی پایان دوستت خواهم داشت ...
15 تير 1400

کرونا

عزیز دلم یک ماه گذشته خیلی روزهای سختی بود. تقریبا همه کرونا گرفتیم. روزهایی که من بیش از همیشه به تو و آینده تو بدون من فکر میکردم.... روزهایی که تنهایی خودم بیشتر آزارم میداد... و باز فهمیدم چقدر حجم تنهایی آدمها و نیازمندیشون به همدیگه بالاست... تو و بابات قشنگ ترین اتفاقای زندگی من هستید..اواسط مریضی خودم حال داداش عباس و داداش مهدی و... بد بود و من همش گریه میکردم و تو همش آرومم میکردی... یهجا بهم گفتی مامان مگه نمیگی سپردم به خداا دیگه ناراحت نباش چون خدا یوقت درست نمیکنه ها.. وقتی رفتیم خونه بابا اونجا دوست پیدا کردی و این قسمت خوبش بود که یکم از تنهایی درآمدی اینجا هم با پدر جون منچ بازی کردی،😊 وقتی رفتیم کرج من م...
10 تير 1400