آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

ماموریت بابا

1393/9/12 23:24
نویسنده : مسی
200 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم سلام

این چند مدت بابا رفته بود ماموریت اصفهان . من دو روز اول رو خونه موندم و خاله آذر اومده بود پیشمون. اما بعد رفتم کرج و یه 10 روزی اونجا بودیم تا بابا جونی اومد دنبالمون.

اونجا مثل همیشه به تو خیلی خوش گذشت با بچه ها کلی سرگرم بودی و اصلا زیاد به من کاری نداشتی.

اما همچنان شب ها خوب نمی خوابیدی.

یه روز گذاشتمت پیش خاله نازی و اومدم تهران واسه کارای وام خونه . نتیجه ا ش این شد که: 

پرنیان مدرسه نرفت

پرستو نرفت کتابخونه که به درساش برسه.

دایی مهدی از کار افتاد و...

خلاصه اینکه همه رو مشغول کرده بودی.

اولش خونه خاله مژگان نرفتیم چون مریض بود اما بعد دیدم دایی عباس ناراحت می شه رفتیم و خوش هم گذشت.

این چند روز مامان خاله المیرا رو دید که واسه دیدنش اوند فردیس و کلی با هم حرف زدیم و نهار شما رو گذاشتم پیش خاله نازی و من و خاله المیرا رفتیم بیرون. کلی حال داد و احساس کردم هنوز زنده ام!

به خاله زری سر زدم و برادر زاده اش و دیدم . اما خیلی برادر زاده ی شیطونی داره و امیدوارم شما اونطور نشی.

به خاله آناهیتا سر زدم و تا 1 شی اونجا موندم .

و در آخر خونه خاله ویدا رفتم و بعد 3 ماه نوه اش و دیدم.

وقتی بابا جونی اومد تو به من پشت می کردی وکنار بابا جونی می شستی و غذا می خوردی.

یه کار جالبی هم که انجام دادی این بود که واسش تو پیشدستی میوه گذاشتی و بردی گذاشتی جلوش!!!

راستی دایی جون مهدی وقتی تو رو سمت میله بارفیکس برد خوشحال می شدی و خودت می گرفتیش و آویزون می شدی و می گفتی "تا تا  تا تا"

کلاً دخترم واسه همه خیلی عزیزی و امیدوارم بتونم طوری تربیتت کنم که عزیز بمونی خانومی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)