آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

مامان توش محبت ریختم!

1396/9/21 10:11
نویسنده : مسی
146 بازدید
اشتراک گذاری
هفته پیش حالم بد بود... انقدر که از تخت بلند شدم و یکم صبحانه خوردم و اومدم دوباره جلو تلویزیون دراز کشیدم!
اومدی پیشم گفتی: مامان خیلی دلت درد میکنه؟
گفتم : عاره مامان‌..‌.
بیشتر سردرد داشتم ، اما از اونجاییکه میترسیدم دوباره بیایی و بهم بگی مامان بازی کن و‌... گفتم عاره. با تعجب دیدم رفتی و چیزی نگفتی، رفتی آشپزخونه، سر و صدات میاومد. تو دلم گفتم حتما داری بهم میریزی، حال نداشتم ، گفتم ولش کن بعدا مرتب میکنم. یهو دیدیم اومدی و لیوان خودت تو دستت! ( یه لیوان پلاستیکی بنفش که هنیشه دم دستت گذاشتیم تا هر وقت خواستی بتونی توش خودت آب بریزی و بخوری)
گفتی: مامان جون بیا برات عرق نعنا اوردم. بخور خوب شی، مامان توش محبت ریختم!
امیتریس خدا میدونه چه حالی شدم!
میخواستم بخووورمت....
مرسی خداااا ...ممنون که تو رو دارن
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)