تغییر، تغییر و تغییر
سلام عسلک
روزهای سختی رو گذروندیم این مدت
ماجرای خاله آذر و دردسرهایی که برامون ساخت!! اشک ها و عم های تلخی که در موردش خوردیم. حس بد نارو خوردنی که داشتیم!
اما گذشت، هر چند سخت و ناراحت کننده بود اما یاد گرفتیم و بزرگ شدیم .
بعد تصمیممون اسه مهاجرت و کارهایی که به واسطه اون باید انجام میدادیم و البته فعل اداره مهاجرت کانادا کلا واسه یه مدت مهاجر نمی گیره دیگه!
و در آخر اینکه دوباره تصمیم گرفتم برگردم سر کار و برگشتم پارس التک ، و البته فعلا یه یگ هفته ای میشه که اومدم و یکم مضطربم.
مهدت رو هم آوردیم پردیس که به ما نزدیک باشی و هر چند این مهد ، مهد واقعی نیست و در واقع فقط یه خانه بازیه از نظر من تو چیزی رو از دست نمیدی که اونجا باشی . راستش مهدهای دیگه هم خیلی شلوغ بودن و هم یه جورایی خیلی کثیف... نمیتونستم تو رو بسپارم اونحا.
حالا تا سال آینده که بری پیشدبستانی فرصت باز هست .
شبی که میخواستم بزارمت مهد خیلیییی دلشوره داشتم ! واقع تا صبح تو آرامش نبودم . وقی گذاشتمت و رفتم خد میدونه انگار یه تکه از وجودم و کندم و اونجا گذاشتم.... اما در هر حال ما هردومون لازم داریم به این تغییر...
دوستت دارم . هرگز و هرگز فراموش نکن که تو دختر خوب منی و برای مادرت یک معجزه بی نظیری!