بدون عنوان
دیشب خاله آزاده اومده بود پیشمون.
بعد از 3 سال ، و برای اولین بار دیدن تو.
وقتی دوستهای قدیمی و خیلی از آدمهایی که دوسشون دارم و از قبل میشناسم رو بعد مدتی می بینم خیلی دلم میگیره.
من هنوز خیلی از واقعیت های زمان رو نمی تونم قبول کنم.
اینکه دیگه یه دختر 18 ساله نیستم و باید این رو بپذیرم!
دلم یاد روزهایی و می کنه که با هم بودیم و آزاده خیلی اوقات یه جوری بهم نگاه می کرد که انگار خیلی عجیبم، یا خنگ یا خونسرد!!
و من می فهمیدم ، اما نمی دونستم باید چه کار کنم ! خوب واقعا اونطور بودم ، یکم عجیب، تودار و تو خیلی مسایل بی تفاوت و خنگ!!
یادش به خیر!
اما خوشحالم که دوستانی دارم که من رو با تمام آنچه که هستم ، دوستم دارن .
و من همیشه تشنه اینطور دوست داشتن بودم و هرگز نتونستم/ نخواستم با بازیگری یار واسه خودم جور کنم . شاید واسه همینه که کلاً دوستان زیادی نداشتم و ندارم.
می دونی دخترم ، خوب یا بد هنوز تو خیلی مسایل آنچنان غرق می شم که نمی تونم ازشون بیرون بیام.
درست مثل همون روزها!!
این روزها خیلی خوب نیستم .
یه جورایی تو یه حس بد موندم!
یه حس کلی تو مایه های حس خوب نبودن !
انگار همش آدمهای اطرافم و می رنجونم.
با حرفهام ، نگاههام ، دیدگاههام!!
اما هنوز نمی دونم اشتباه من دقیقاً کجاست!!!
بی خیال عزیز مامان وقتی اینها رو می خونی ،خیلی سخت نگیر .گفتم که :خیلی خوب نیستم!!!
دوستت دارم