بدون عنوان
دیشب خاله آزاده اومده بود پیشمون. بعد از 3 سال ، و برای اولین بار دیدن تو. وقتی دوستهای قدیمی و خیلی از آدمهایی که دوسشون دارم و از قبل میشناسم رو بعد مدتی می بینم خیلی دلم میگیره. من هنوز خیلی از واقعیت های زمان رو نمی تونم قبول کنم. اینکه دیگه یه دختر 18 ساله نیستم و باید این رو بپذیرم! دلم یاد روزهایی و می کنه که با هم بودیم و آزاده خیلی اوقات یه جوری بهم نگاه می کرد که انگار خیلی عجیبم، یا خنگ یا خونسرد!! و من می فهمیدم ، اما نمی دونستم باید چه کار کنم ! خوب واقعا اونطور بودم ، یکم عجیب، تودار و تو خیلی مسایل بی تفاوت و خنگ!! یادش به خیر! اما خوشحالم که دوستانی دارم که من رو با تمام آنچه که هستم ، دوستم دارن...
نویسنده :
مسی
2:06