آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

تو و خاله مریم

آخر هفته پیش خاله مریم اومده بود پیش ما و تو کلی باهاش بازی کردی و اون هم مثل همیشه با حوصله و عاشقانه به تو توجه می کرد. لاک رو روی کتاب داستانت خالی کردی، کلی یه ذره یه ذره آب آوردی و رو فرش و جاهای دیگه خالی کردی ، چند بار اون و از سر سفرع بلند کردی و بردی تو اتاقت و آخر سر که می خواستیم صحبت کنیم تو و خاله مریم تو اتاق بودین و خلاصه 100%خاله مریم در اختیار تو بود.   می دونی آمیتریس یادم خیلی وقت پیش وقتی خاله مریم خونه ما بود و با ما زندگی می کرد به این نتیجه رسیده بودم که هیچکس من و دوست نداره ، حتی مادرم. و این خیلی حس بدی بود. در کنار مریم من هیچوقت خوب نبودم!! و بعد به این فکر کردم که تو بزرگ می شی و همیشه&n...
30 دی 1393

بی تابی های بی امان تو و بریدن های من

دخترم واقعا دیگه بریدم از صبح که بیدار میشی یه بند نق می زنی تا شب! واقعا دیگه خسته شدم و یاد گرفتی که جیغ بزنی. و من بریدم عصبی شدم و جدا نمی دونم دیگه چی کار کنم. تو داری زجر می کشی ومن هم باور کن نه کم از تو. بعضی شبها انقدر که از شدت عصبیت  در طول روز دندونام و فشار دادم درد می کنن و تیر میکشن! کاش یه دارویی بود یا چیزی تا صبرم رو بیشتر میکرد تا سرت داد نزنم و با تو برخورد تند و یا خشونت آمیزی نکنم. خسته شدم مادر خسته. به زور می خوابی با گریه و... به زور میخوری... با نق بازی میکنی... ......
24 دی 1393

بانک

هفته ی پیش رفته بودم بانک واسه وام مسکن. یه اتفاق جالب افتاد که کلی ذوق کردم. شما رو صندلی بانک نشسته بودی و یه خانم هم کنارت بود و یه دو تا از فیش های بانک رو مچاله کرده بود و گذاشته بود کنارش. شما اونها رو دیدی و میخواستی بدی به اون خانم که من گفتم:مامانی خاله اونها رو نمی خواد باید بندازیمشون تو سطل آشغال. یهو تو از صندلی اومدی پایین و شروع کردی به راه رفتن!! تعجب کرده بودم آخه یادم نبود که سطل آشغال رو تو بانک دیده باشم یه بهت نشون داده باشم. دنبالت که راه افتادم دیدم اونها رو انداختی تو سطل آشغال مخصوص لیوان یک بار مصرف!! هم من هم یه چند نفری که اونجا بودن تعجب کردن و یه نفر گفت جند سالش؟ و یکی دیگه گفت ماشاللا بجه ...
14 دی 1393

گرفتن از شیر

عزیز دلم حالت بهتر شده و من از دیروز ساعت 2 تصمیم گرفتم که شیر رو کم کم ازت بگیرم. رفتم و صبر زرد و ار عطاری خریدم و رو می می زدم. تو اومدی سراغش و من هر چند اشتباه می دونم اما راه دیگه ای بلد نبودم همونطور که از قبل هی بهت می گفتم ، گفتم مامانی وقتی بزرگ بشی می می تلخ و بد مزه می شه ها . شاید تلخ شده باشه و تو خوردی و وااای چهرت دیدنی بود واقعاً!!! بعدشم تا یاد می می می افتادی یه جوری از ته دل می گفتی "اه اه اه"!! دیشب سخت خوابیدی اما امشب یکم بهتر بود . شب ها بهت شیر میدم فعلاً چون خودم هم خیلی در غیر اینصورت ازیت می شم. دخترم داری بزرگ میشی ها!!! دوست دارم ...
14 دی 1393

کلمات جدید

مامان:مامی بابا:آبا و گاهی هم بابا آرش:آد(Adaa) مسی:مامی خاله:آله دایی:دایی عمه:عم عمو:عم شیما:میما آذر:آد(Adaaa) مریم:مم گل:دل دوغ:دو ماهی:مایی  چند روز پیش زنگ زدم به خاله تا بهش بگم می تونی خاله و آذر رو بگی.خاله تا شنید گفت : بی طاقت شدم و اومد و شریع تو رو دید!! پریروز  
11 دی 1393

مریضی

سلام عزیز دلم یه هفته ای هست که مریض شدی. اول تب داشتی بردمت دکتر و به دکتر گفتم که کامل معاینه ات کنه و اون تشخیص داد که fissure (شقاق)داری( دیکته ی هیچ کدومشون و مطمئن نیستم و حوصله ندارم که چک کنم). ومن باید برات دارو رو با انگشتم بزنم!! خدا می دونه چه اعصابی ازم خورد. اما از همه بدتر اینه که تو احساس می کنی دارم ازیتت میکنم. .این  من و زجر می ده. چند شب پیش تا ساعت 3 صبح بیدار بودی و مدام از من می خواستی یا بغلت کنم و راه برم و یا باهات بازی کنم. امشب هم یهو از خواب پریدی و نمی دونم شاید حدود نیم ساعت یا یک ساعت مدام گریه کردی و من راه می بردمت. بدتر اینه که این مواقع حتی بغل بابا هم نمی ری. دوست دارم زودت...
11 دی 1393
1