آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

عکسهای این روزها

پارو ژوراسیک... چند هفته پیش دیروز جنگل آویزان با پدر جون پریروز آبعلی پنج شنبه خونه ما ... شما... آوینا و کیارش عزیز شما و آوینا در حال مریض بازی..‌ چهار شنبه هفته پیش صبح بیدار شدم دیدم بلوزتم درآوردی.. . اونوقت من نگرانم یوقت نره کنار اینم من که برات بالش شدم اولین بوسه های رژ لبیت اینم چند تا از عکسای برج میلاد اینم چند هفته پیش ماهیگیری که رفتی با خاله مریم پیش سگها و... ...
5 آذر 1397

برای تو

دختر زیبای من... زندگی دوباره من وقتی شروع شد که تو به دنیا آمدی... آمیتریس  انقدر مهم شد که به من حتی اجازه فکر کردن به مردن رو هم نمیده... یا رها  کردن رو... دخترم از خدا همیشه میخواستم و ای روزها بیشتر که کمکم کنه... تا آدمی بشم خارج از همه روزمرگی ها و بدیها... دعا کن کمکم کنه.. این روزها داریم سعی میکنیم دوباره به روزهای خوب قبل از دادگاه و اون شوک شدید عاطفی برسیم... و من بیشتر لز هر زمان تو تمام تفریحاتمون به فکر شیما هستم... نمیدونم چرا... شاید چون فکر میکنم تنهاست... خوبه و به ما نیاز داره.. اما راستش هر چند سخت... اما دارم سعی میکنم یکم مثل بقیه آدمها سخت گیر باشم... بیشتر برای خودم ارزش قائل باشم... مطمئیم این حرفها رو وقتی ...
5 آذر 1397

.مدل موی جدید.

دیشب  تزدیک خواب بهت گفتم مامان میخوام موهات و این مدلی درست کنم...و عکس موها رو نشونت دادم... تو کلی ذوق کردی.. و گقتی مامان من برم بخوابم زودی.. و بر عکس هر شب راحت خوابیدی... صبح هم همونطور که فکر میکردم از ذوق زود بیدار شدی و یا زبون و مهربونی سعی کردی ازم بخ ای زودی برات موهات و درست کنم... و کلی خوشحال شدی.. خدا رو شکر اینم مدل مدهات که درست کردم در نهایت ...
6 آبان 1397

جمعه ...

سلام قشنگم. امروز جمعه است و با هم رفتیم جنگل تهرانپارس... کلی خوب بود... اما جالب برام که من به شدت دلتنگ بودم که شیما هم بود... خیلی حیف شد... خیلی.. میشد که نشه... اما نشد... اگر واقعا میدونستن من چقدر صادق بودم.. شاید میفهمیدن این حق من نبود و از همه بدتر اینهمه تلخی ایجاد نمیشد... اما نشد و همه آرزوی من اینه که تو بتونی شاد باشی و شاداب بزدگ شی.. سعی میکنم... هرچند شاید خیلی موفق نبودم این عکس رو روز تولد چیستا خانم گرفتم.. خیلی جالب بود وسط همه دوستاش چیستا فقط با تو بود و به مامانش میگفت صندلی بزارید امیتریس کنار من باشه....😚😚😚😙😙 اینم چند شب پیش این سطل ماستی که برات  سطل آشغالش کردم😊 قبل از حمام.....
4 آبان 1397

دلنوشته

دیشب بیدارم کردی و گفتی میخوام پیشت بخوابم.. این کاری که خیلی شبها انجام میدی و گاهی من بدخوایمب میشم... اومدم اتاقت و بهم چسبیدی و خوابت برد... و صبح این تصویر تو بود... معجزه تکرار نشدنی من دوستت دارم...(منتظرم تا نوبت امتحان اسپیکین ماک من برسه و برم تو)...
10 مهر 1397

درد دل

دخترکم این روزها بیش از هرچیز درگیر پروسه مهاجرت هستم. تمام تلاشم و میخوام داشته باشم تا آینده بهتری برای هممون بسازم.. اما بیشترین سختی پیش روم اینه که تنهام.. کسی سنگ نمیاندازه جلو پام.. اما دستهام و هم نمیگیره.. آمیتریس نمیدونی که چقدر سخته اگر بخوای  خود بهترینت باشی و دل به مثل همه بودن ندی! اینها حرفهای دلم..‌ کاش یه روز این و از من بپذیری که آدم بودن و تلاش کردن برای اینکه بهترین خودت باشی سخت ترین باری که خدا رو دوش بنده هاش گذاشته... دوستت دارم.. این عکس همین چند لحظه پیشه که داشتی دعا می کردی..  دورت بگردم مادر این عکس جمعه .پل طبیعت که با داعی رفته بودیم.. مرده اون ژستاتم من اینم چند روز پیش مدرسه زبان و در نهایت ...
9 مهر 1397

اتفاقات این روزها

دختر خوبم... روزهای سختی رو گذروندم... روزهای تلخی که تهمت و تنهایی چاشنیش بود... نمیتونم حس کنم هرگز بتونم ببخشم و یا فراموش کنم.. اما دارم سعی میکنم نادیده بگیرم و از ته قلبم واگذار کنم به خدا. از حرفهای خنده دار و چندش آور پریسا  خیلی حالم بد شد... از اینکه حتی نزدیک ترین دوستم هم گاهی من و نمیفهمه و به من شک میکنه... ازاینکه چرا بعد از تولد سوپرایز و سفر خوبی که داشتیم  همه ورق ها طوری رقم خورد که از دماقم دراد😊 بگذریم همه این روزها میگذرن و من حداقل پیش خودم خوشحالم که در حق هیچ کسی آگاهانه بدیی نکردم و براش بدی نخواستم... یه جورایی جز تو و مادرم نسبت به کسی عذاب وجدانی ندارم... راستش خدا تنها شاهد منه... اینها رو برات مینویسم...
25 شهريور 1397