آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

آغازین های ۹۸

سال ۹۷ تمام شد. هر چند سالی بود که از جهت مالی به حق و ناحق  ازمون خوردن... اما با عشق و امید بیشتری شروع کردیم و پر تلاش و ایده های جدید. سال نو هم رفتیم قشم عکساش و میزارم...
26 فروردين 1398

روزهای مریضی تو

تقریبا یک هفته مریض بودی خیلی بود . من تقریبا به کارام هیچ نرسیدم .. به زور بهت غدا میدادم. از تب خوابت میبرد ... بعد تو هزیون میگفتی مامان من نمیخورم.. نمیخورم😥😥😥چکار کنم خوب! رفتیم یکم بیرون بهت گفتم مامان ببین چقدر بده مریضی.. گفتی عاره مامان میدونم اما خیلی تازم و میکشی من دوست دارم!😥😥 و باز گیر میدی به من که کارام و نکنم و فقط کارای آشپزخونه کنم! چکار کنم با تو! اینم چند تا از کار دستیهایی که با هم درست کردیم... لباس عروسک اینم نقاشی شما که من واسه میزت با برگه های مجله یه حالت تابلویی درست کردم اینم لباست با شلوار من😆😆😆 میمیرم برات خلاصه...
10 بهمن 1397

باغ کتاب و

جمعه رفتیم باغ کتاب و تو تقریبا از پنج شنبه خیلی حالت خوب نبود ..اما با داعی اینها رفتیم و در کل خوب بود ...
10 بهمن 1397

اولین اردوی تفریحی

امروز اولین ارودیی بود که تجربه کردی و من با تمام وجود میترسم... دخترم شاید باورت نشه یکی از بزگترین کابدسهای زندگیم دوری از تو... اینکه تو آینده من و درکنار من نباشی.. مثلا بری یه کشور دیگه... هرچند قطعا همیشه به خوشیت خوشم امرور یاد بابا افتادم... نمیزاشت برم اردو... همیشه میگفت بابا جان من یه دختر بیشتر ندارم.. هرجا بخوای میبرمت... نگرانیش اونموقع برام بیمعنی بود و شاید ناخوشایند... امروز ولی گاملا احساس کردمش دوستت دارم.. بیاندازه و انتها...
3 بهمن 1397

درد دل

دیروز برای اولین بار بادکنک باد کردی... مهربون دوست داشتنی و بسیار شیرین تر شدی. و خوشحالم که دارمت.. خوشحالم که تک فرزندی.... خوشحالم که تنهایی و این بار تنهایی و از ابتدا یاد میگیری چجوری به بار بکشی.. خوشحالم که کسی نیست که چون دوستش داری حرصت بده.. خوشحالم... این چند شب..هرشب با گریه خوابیدم.. خوشحالم که تو مثل من نمیشی.. حداقل امیدوارم... دوستت دارم شیرین من.. واسم دعا کن خدا میدونه چقدر خوشحالم که دارمت میمیرم برای خندهای شیرینت... کاش انقدر شبیه من نبودی.. اونوقت کمتر عذاب میکشیدی دوست دارم ...
29 دی 1397

این روزها

چند روز پیش داشتی حرف میزدی و مثل همیشه بی انتها و بدون مکث... منم سرم پایین بود و جوابت و میدادم... یهو گفتی "مامان سرت و بابا کن روی ماهت و ببینم"! منم این شکلی بودم😁😗😙 چند روز پیش هم رفتی خونه عموت و گویا بلز آوینا رو خراب کردی و اومدی پایین.. و تا بهت گفتم چی شده؟ گریه کردی  گفتی باز آوینا شکست بعد هم گفتی مامان میگن من عروسک آوینا رو خراب کردم.. من اینکار و نکردم.. زنگ زدم ببینم چی شده واقعا. زن عمو نیکتا جواب و نداد عمو زنگ زد و گفت آوینا رو من جریمه کردم! گفتم.امیتریس میگه عروسک و خراب نکرده.. من میدونم دروغ نمیگه! گفتن نه اون مال دفعه پیش بود... و در آخر هم گفت " عمو جان با با ز خودت هم اینطور بازی میکتی؟ هربار که میایی باید ی...
10 آذر 1397

درد دل

دختر بی نظیر من این روزها خیلی درگیرم با خدای خودم.. گاهی میگم آیا هست؟ آیا در کنار من هست و کمکم میکنه.؟ و اگر آره... چقدر مهم خواسته من در قبال مادری که طلب شفای بچه اش رو داره.‌. همه وجودم این و از خدا میخواد که بتونم بهترین خودم باشم... از اینکه نباشه... یا نشنوه... یا من و ندیده بگیره بیشتر از هر چیز میترسم... ..
10 آذر 1397

هنرمند کوچولوی من

ایمان دارم که تو هنرمند خواهی بود.. سخنور... مهربان و مدیر... ایم هم نشانه هایی زیبا از قدرت خلاقیت تو نازنین ...
5 آذر 1397