آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

۸ خرداد ۹۸

اینروزها خیلی ذهنم مشعول تصمیم تک فرزند داشتن.. گاهی میگم آیا تو از نتیجه این تصمیم خوشحال خواهی بود.. آیا تنهایی برای تو  آزاردهنده نمیشه؟ اینکه تنها باشی اما از جهت مالی و رفاهی زندگی نسبی خوبی داشته باشی خوبه آیا اگر خواهر یا برادری داشته باشی من میتونم اون رو خوب تربیت کنم و اصلا الان اگر بچه دار بشم... سنم کفاف میده که بزرگش کنم و یا مجبورم زود تنهاتون بزارم. گاهی تمام وجودم ترس میشه... ترس از تنهایی تو... من همیشه عاشق داشتن خانواده شلوغ بودم... عاشق رفت و امد مهمونی... و همه هراس من تنهایی بود و هست... اما امروز ترس ازآینده تو من و میکشه به سمتی که سراع بچه دوم نرم... یا شاید هم ترس خستگیهای ناشی از تنهایی بزرگ کردن یه بچه دیگ...
8 خرداد 1398

۶ خرداد ۹۸

این روزها کتاب جدیدی رو میخونم... راهبی که فراری خود را گذاشت و رفت! چقدر قشنگ این کتاب‌.. احساسای خوبی دارم... و سعی میکنم بهتر باشم تولد بابا رو گرفتیم و تولد خاله مژگان... خاله مژگان خیلی خوشحال شد و واقعا من هم با تمام دویدنهام خوشحال بودم که باعث خوشحالیش میشم. خدا رو شکر.. دیرورز هم رفتیم گاوداری... خوبه.. انرژی خوبی میگیرم از طبیعت.. خدا رو شکر ...
7 خرداد 1398

آدمها و رویاهاشون

دخترکم... این روزها خیلی وقت ها به آدمهای با استعدادی فکر میکنم که به اوچیزی که باید نرسیدن، و وابسته به دنیایی شدن که متعلق بهش نیستن.و از همه بدتر اینکه فراموش کردند چقدر مسئولن در رابطه با خودشون و نباید باور کنن که این حقشون از زندگی نیست. خیلی اوقات به این فکر میکنم که چی میشه یه ادم به جایی برسه که از نظر خیلی ها براش اون شرایط ناحقو نابجاست... ! چیزی غیر از رویاهاست؟ اینکه آدم بتونه بره سراغ خواستش.. به کم قانع نشه.. موانع و تجربه کنه و شکست و نپذیره؟ من اینطور فکر میکنم امروز که واقعا ذهنیت ماست که حداقل ۷۰%زندگی ما رو میسازه... . امروز بردمت نمایشگاه کتاب و برات کتاب خریدم. اونجا یه پسر افغانی دستمال فروش بود... باهاش حرف ...
14 ارديبهشت 1398

مامان بزرگ

مامان من بزرگ بشم ، تو میشی مامان بزرگ بچم.. یا عمه اش! نه مامان من عمه اش نمیشم میشم مامان بزرگش. مامان چرا میگن مامان بزرگ؟ یعنی مامانی که سنش بیشتره. عاره مامان. نه این مودبانه نیست. من به بچم ادب یاد میدم که به شما بگه مامان جون مامانم.! نخورمت؟ خودت بگو نخورمت من؟ ...
9 ارديبهشت 1398

۷ اردیبهشت ۹۸

امروز دانیال اومد خونمون.. تو کلی دوست داشتی بیاد اما وقتی اومد ناسازگار... خلاصه با کلی صحبت به توافق رسیدید! اینم دیروز بود... دامنت و انداختی گردنت و کلاه گداشتی سرت .. یعنی مرده اون فیگور گرفتنتن امروز خاله مهرنوش میخواست عکس بگیره بهت گفت امیتریس خاله بیا یکم بهم یاد بده چطود عکس بگیرم دوستت دارم...
7 ارديبهشت 1398

اولین عاشقانه تو!

دیروز موهایت را شانه میکردم و تو بی هیچ توضیح اولیه گفتی... مامان من وقتی آرتین و میبینم یه جوری میشم.... از قشنگیش از مهربونیش از ... نمیدانم چرا ویران شدم انگار... دوست داشتنهای کودکانه هرچند بچهگانه و ساده است.. اما من تحمل رنج ساده تو را هم ندارم... عشق و عاشقی را بگذار برای سالهای ستل بعد مادر... امروز را کودکی کن... کاش میتوانستم بگویم.‌. "مامان من هرچی میپوشم ، آرتین میگه خیلی قشنگ شدی.. همش هم میخواد با من ازدواج کنه.. منم بهش میگم شاااید... شایدا..‌ ناز میکنم دیگه!" "ماما مرستش دوست داره با آرتین ازدواج کنه اما آرتین نمیخواد‌.. پرستش هم همش میگه برو به آرتین بگو بیاد با من عروسی کنه!" "مامان دیگه با آرتین حرف نمیزنم....
27 فروردين 1398

ثبت خاطراتی دوباره

باز هم عکس هایی از تو‌... آمیتریس من دوستت دارم بی اندازه و بی پایان... دوستت دارم. آمدنت درست مثل شکوه گلهای بهاری در آخرین برف زمستانی زیبا بود .. و زندگیم بعد تو بود که انگار آعاز میشود... آعازی پر از ترس.. درد و یقینا عشق بسیار... دوستت دارم...
27 فروردين 1398