آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

اول مهر .. اول دبستان.. جشن شکوفه ها

دختر بینظیر من امروز اولین ورود به مدرسه رو تجربه کردی. روزی گذشت که من از ابتدای تولدت نگران این آغاز بود و امیدوارم من رو ببخشی که شاید تمام تلاشم رو نکردم که جایی بهتر و در شرایط رفاهی بهتر باشی. از لحظه ای که فرم پوشیدی.. گریه ام گرفت. گریه ای که محصول دلواپستی... حسرت گذر روزهای کودکی تو،و یا شاید کم کم دورشدنت از من بود. با تمام وجود دوستت دارم و هر لحظه ستایشت میکنم. امیدوارم تمام عشق من رو روزی با تجربه شیرین عاشقانه مادری ، درک کنی و باورت بشه که همیشه خواستم بهترین باشم... اما نتوانستم و مرا ببخشی. ...
31 شهريور 1398

عاشقانه های تو

این روزها خیلی اوقات واقعا با نحوه برخورد درست به تو میمونم... چطور باید باهات برخورد کنم وقتی از علاقه ات به جنس مخالف میگی؟ چطور میتونم حس حساسیت مادرانه ام و یا گاهی ذهنیت سنتی که دارم رو کنترل کنم و رفتار درستی داشته باشم. این روزها خیلی از پارسا میگی... پسری که گویا وقتی آرتین ازیتت میکرد بهت توجه میکنه و واقعا هم خیلی هوات و داره... این نقاشی رو امروز کشیدی! پسری که زانو زده و حلقه ازدواج به دختره داده و دست دختر هم یه دسته گل... دختره تویی و پسره پارسا. امروز تو ماشین هی میگفتی مامان این آهنگ و پارسا برای من میخونه..‌ پارسا .. پارسا... منم گفتم مامان نباید اینا رو بلند بگی! گفتی : چرا مامان؟ هرچی فکر کردم جوابی پیدا نکردم، چرا...
24 مرداد 1398

روز عید قربان ۹۸

دختر بی نظیر من امردز پدر جون از خونمون رفتن کرج. دیشب داعی عباس و  خاله وجیه اینها خونمون بودن. صبح پدر جون رفتmriو بعد صبحانه با همه اصرلر ما رفتن خونه. این روزها خیلی خسته شدم. روحی و جسمی. وقتی مهمونها رفتن دوباره ۱.۵ ساعت خوابیدم و بعد شروع کردم به کار و کار... تو به من گفتی مامان باید اتاق من و هم تمیز کنی! منم خسته و کلافه گفتم.. مامان جان شما نه اجازه میدی کسی تو اتاقت بیاد نه وسایل بزاره.. حالا من و تینهمه کار بایو اتاق شما رو هم تمیز کنم؟ اتاق شما آخرین کارم. خلاصه خودت شروع کردی به تمیز کردن اتاقت..و واقعا هم تمیز شد یادم رفت عکس بگیرم. بهت گفتم مامان جان عصر میبرمت بیرون یکم اسکوتر بازی. بابا خسته و مریص بود ، دیروز ماموری...
21 مرداد 1398

بازم عکس ...

اینم خودت و لپ لپ که البته شارژ موبایلم دهشت تموم میشد و کیفیت عکست خوب نیست اینم عکس خودت و کو کو ...
17 مرداد 1398

بازم عکسها

رفتیم شرکت فراکوه با چیستا خانم دوستت... آقای مهندس هم کلی هواتون و داشت.. اولین ادامس بادکنکی پشت میز سابق مامان تو اتاق آقای مهندس شهابی...مدیر عامل! اما مهربون... خدا حفظشون کنه واقعا دوروز قبل تولدت یعنی ۵ مرداد واکسن ۶ سالگیت رو زدم... خودت انتخاب کردی... واسه سنجش رفتیم اونجا و تو در کمال تعجب گفتی مامان میخوام واکسنم رو هم بزنم راحت شم.. البته آخرش پشیمون شدی یه لحظه اما دیر بود... گریه هم نکردی زیاد.. اما یک روز کامل تب داشتی و کم کم تپبهتر شدی روز تولدت تقریبا خوب بودی شب بابا برات کادو لپ لپ گنده خرید.. جایزه شهامت واکسن زدن ...
17 مرداد 1398

۱۷ مرداد ۹۸

دختر شیرینم... قشنگ ترین خودخواهی من... این روزا خیلی درگیر مریضی هستیم.. داعی عباس انژیو شد. دایی مصطفی پاهاش شکست.. پدر جون آنژیو شد که امشب توicuمیمونه.. خودم کلا معدم بهم ریخته و دوسه روز پیش رفتم زیر سرم.. خلاصه فعلا ختم به خیر شده.. اما  ایشالله که به خیر بگذره تولدت بود تولد پرنیان و تولد عارف جون واکسنت و زدم و ثبت نام کلاس اولت و انجام دادم.. خلاصه خیلی روزهای شلوغی بود... راستی یاد گرفتی با ادامس بادکنک درست کنی... روز تولد عارف! این عکس و دیروز ازت گرفتم.. لحاف تشک پریوش و اینطوری کردی و با تخت عروسک هات واسه خودت کاناپه ساختی😃 تولدت دوستت مرسانا و نفر سوم هم آدرینا ست اینم عکس تولد خودت تو خونه است تولد...
17 مرداد 1398

لی لیپوت

دیروز رفتیم سرزمین لی لیپوت ها و بعدش هم گاوداری. بهت کلی خوش گذشت اما نمیفهمم چرا انقدر داشتن دوست برات مهمه. و به تنهایی علاقه ای به لذت بردن نداری. به محض اینکه یکی از دوستات با مادرت به سمت جای دیگه ای میرفت یا سعی میکردی تو هم اونجا بری و یا سریعا به سمت کس دیگه ای میرفتی. و این هم لازم بگم که اصولا تمایل داری به سمت رفیق به قول معروف فابت بری که تو مهد پرستش دوست فابت... گاهی این هم‌من رو نگران میکنه... اما امیدوارم خدا کمکم کنه تو و مرسانای عزیززز ...
21 خرداد 1398

سفر به گیلان. خرداد ۹۸

این چند روز تعطیلی رو رفتیم گیلان. با خاله نریم و داعی مصطفی. خیلی خوب بود و کلی خوش گذشت. در کل خیلی خوب بود. اما راستش گاهی من و نگران میکنی... میترسم که زیادی تو تربیتت اشتباه کنم. اما حتما مثل خیلی روزها خدا کمکم میکنه🤗🤗...
19 خرداد 1398

۱۰ خرداد ۹۸

امروز رفتیم پارک بابای بیچارت و آرایش کردی و دیروزم رفتیم گاوداری و تو استخر کوچولوی بادیت با نازنین و انین بازی کردی کلی تازگی یاد گرفتی که ازم میخوای بریم تو اتاق و با هم حرف بزنیم... مامان بریم حرف زنونه بزنیم... عاشقتم.. ورای تصورت...
10 خرداد 1398