آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

1400/6/27

سلام نفسم.. دیشب وقت خواب بهم گفتی مامان اگر تو یوقت خدانکرده..حالا یوقت عمل کردی مردی.. من فک کنم 40روز گریه کنم! چرا واقعا انقدر نگرانی! وقتی این و گفتی دلم رفت.... یه لحظه تصور دنیای بدون من برای تو.. و تحمل سختی تنهایی خیلی من و ترسوند! شاید باورت نشه، انقدر که از غم و غصه های تو بعد رفتن من دلم می گیره، از به سر رسیدن زندگیم ناراحت نمیشم. قطعا این عمل به راحتی میگذره... اما به من قول بده،قول... هر وقت وقت رفتن من شد و نبودم دیگه... هرگز به عذای من نشینی... سیاه نپوشی.... فقط یادم کن و شاد باش. عاشقتم امشب دانیال پیش ماست...
28 شهريور 1400

تصور مرگ

عزیز مامان این روزها عجیب همه چیز بوی مرگ میده... اخبار... اینستا... حتی تو زنگ ها و تماسای روزانه هم، خبر مرگ ادمها رو میشنوم... اما من،من همه تلاشم زندگی... به شیوه ای که فکر میکنم باید و درسته ،که قطعا مملو از اشتباه. الان داشتم فکر میکردم اگر به هر علتی مرگ به سراغم بیاد ،بزرگ ترین حسی که دارم چیه؟ اضطراب ترس تأسف حسرت... چی؟ راستش فکر کنم شاید ترکیبی از همه باشه ... اما به شدت فکر می کنم... به نظر خدا بس بوده... کار دیگه ای نداشتم و بقیه اش دور باطل می‌شده... این حس یه جورایی عجیب پر از نارضایتی و رضایت... چون همه فکر و قلبم می‌دونه من همیشه همه تلاشم و کردم... گرچه ناکافی..اما این من بودم... منی که اینقدر میتونست.. خواست بهتر...
16 شهريور 1400

1400/6/6

دخترم مدتی که گذشت اتفاقات قشنگی پیش اومد. تولدت... تولدم... امسال تولدت رو در سه مرحله گرفتیم که هم شلوغ نشه هم تو خوشحال تر باشی. میدونی دختر تو قشنگ ترین اتفاق زندگی منی... بهترین و فوق العاده ترین شگفتی من. عاشقانه دوستت دارم ...
6 شهريور 1400

1400/4/14

مادر شدن داستان پیچیده ای دارد... وقتی حتی از درون تنها میتوانی  اشک بریزی.... واردات میکند که لبخند بزنی و تظاهر کنی که قوی مانده ای. امروز رفتیم خونه خاله صدیقه و خدا رو شکر خیلی به تو خوش گذشت. گرچه من امروز حال خیلی خرابی داشتم. میدونی دخترم می‌نویسم که بماند برای تو به یادگار .. اگر روزی به جایی رسیدی که هر لحظه برای بهتر شدنت تلاش کردی،  ولی گاهی روزها  آدم بد  داستان شدی.... از خودت متنفر نباش.. به خودت افتخار کن که حداقل تلاشت و کردی.. از اینکه خودت هستی شرمنده نباش. بی پایان دوستت خواهم داشت ...
15 تير 1400

کرونا

عزیز دلم یک ماه گذشته خیلی روزهای سختی بود. تقریبا همه کرونا گرفتیم. روزهایی که من بیش از همیشه به تو و آینده تو بدون من فکر میکردم.... روزهایی که تنهایی خودم بیشتر آزارم میداد... و باز فهمیدم چقدر حجم تنهایی آدمها و نیازمندیشون به همدیگه بالاست... تو و بابات قشنگ ترین اتفاقای زندگی من هستید..اواسط مریضی خودم حال داداش عباس و داداش مهدی و... بد بود و من همش گریه میکردم و تو همش آرومم میکردی... یهجا بهم گفتی مامان مگه نمیگی سپردم به خداا دیگه ناراحت نباش چون خدا یوقت درست نمیکنه ها.. وقتی رفتیم خونه بابا اونجا دوست پیدا کردی و این قسمت خوبش بود که یکم از تنهایی درآمدی اینجا هم با پدر جون منچ بازی کردی،😊 وقتی رفتیم کرج من م...
10 تير 1400

جمعه 99/3/7

دخترم واقعیت زندگی همیشه تغییر..این تنها اتفاقی که هرگز هیچ کس نمیتونه اون رو کتمان کنه. من توی زندگیم همیشه خواستم دنیا رو بسازم.. دنیای خودم و حداقل. سعی کردم خود خوبم رو پیدا کنم... راستش بیشترین کاری که یقین میدونم تو عمرم انجام دادم سعی کردن بود.. سعی کردم آدم خوبی باشم دختر خوبی خواهر خوبی دوست خوبی خواهر شوهر خوبی عروس خوبی همسایه خوبی و... شاید مادر خوبی نبودم... اما سعی کردم باشم. میدونی واقعا هرگز برای کسی تو زندگیم بد نخواستم، برای ناراحتی کسی یادم نمیاد نقشه چیدن باشم... شاید اگر کسی بارها من و رنجوند ...خود بدم تلافی کرده باشه اما باز سعی کردم نکنم... میدونی مامان اینکه گاهی حس میکنم خوشحالیت رو ازت میگیرم ،یا ن...
7 خرداد 1400

شب ۱۴۰۰/۳/۲

بعد از ظهر با پدر بردیمت پارک... تو بازی که میکردی ،دیدم ماشاالله تقریبا از همه بچه ها بزرگ‌تری یا حداقل از جهت قد تو گروه بزرگ ها... دلم میگیره آمیتریس من.. داری زود بزرگ میشی... خیلی میترسم از خیلی چیزها. از اینکه تو بزرگ بشی و من با ندونم کاریهام... بال و پرت رو زده باشم. از اینکه بزرگ بشی و نتونسته باشم اونقدر قوی بارت بیارم . از اینکه بزرگ بشی و مثل من .... گاهی حتی از اینکه زیادی خوب باشی میترسم وگاه  از اینکه به قدر کافی  خوب نباشی.. باورت میشه چقدر تضاد! امیدوارم همیشه خوشحال باشی عزیزم. بتونم کاری کنم که بتونی در هر حالتی خوشحال باشی..یاد بگیری که خوشحالیت رو وابسته به شرایط و آدمها ندونی تا حالا که نتونستم. اما تلاش میکنم. ...
2 خرداد 1400

1400/3/2

دختر شیرینم دارم به چهل سالگی نزدیک میشم... این روزها خیلی غمگینم... جز تو و مامانم... چقدر به خودم بدهکارم.. یه عااالمه زندگی نکرده...! قبلاً فکر میکردم آدمهایی که درگیر روابط سطحی میشن... کسایی نیستن که بخوام به روزی الگوی من باشن. اما راستش الان فکر میکنم کار درست رو اونها میکنن.. میدونی چرا؟ چون کمتر دل می بندن و کمتر توقع دارن و کمتر هم دلگیر میشن... اما من واسه خیلی خودم بودن همیشه قصاص میشم.. دخترم اینها رو برای این می‌نویسم که شاید ژن لعنتی من در تو هم باشه و باعث بشه یه روزی این دردها رو تجربه کنی. همه سعی من اینه که غم های من و تو نداشته باشی.. به زبان بهتر بگم دوست دارم تجربه های من بشه تجربه برای تو. از وقتی تو وارد زندگی من ...
2 خرداد 1400

۱۴۰۰/۲/۲۸

آوردمت پارک اونور اتوبان. همون پارکی که وقتی نو پا بودی تقریبا هر روز میاوردمت.. چقدر بزرگ شدی عشق من! دلم برای بچگیهات تنگ شده... گرچه الان خیلی بیشتر از اون روزها دوستت دارم. در حقیقت من حتی امروز تورو بیشتر از دیروز دوست دارم... آنقدر عاشقتم که تعجب میکنم با وجود تو و پدر چه جوری قلبم باز می‌تونه درگیر نامهری بقیه باشه.. وقتی آمدیم پارک هیچ کس نبود و آنقدر تنها بودن تو من و میرنجوند که نگو. دعا میکردم که کسی بیاد یه بچه که تو روشاد کنه کنارت باشه.. وای دخترم چقدر مادر بودن قشنگ و سخت.‌.. عاشقتم... و هر روز سعی میکنم مادر بهتری باشم... گرچه شاید نه... ...
28 ارديبهشت 1400